مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

ذوق مرگ شدم...

دارم مسواک میکنم 


-مامان بیا کارت دارم

جانم عزیزم صبر کن میام 

- مامان بیا قشنگه خیلی قشنگه 


انتظار عکس باب اسفنجی و بت من و جی تی ا دارم

میبینم پست نوشته

بی غلط تقریبا

محکم می بوسمش ...

ذوق مرگ میشوم...

بوسه بارانش میکنم و محکم درآغوش میگیرمش......

دوستت دارم عزیزم

میوه ی عشقم

ثمره ی هستی ام

دوستت دارم ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مراد جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 04:21 http://1000namah.blogsky.com/

قصه من از قبرستان شهرمان شروع می شود یعنی در این قبرستان اتفاقی افتاد که همه زندگی من را تحت تاثیر خودش قرار داد. یک قبرستان کوچک که مثل همه شهرهای ایران روزهای پنجشنبه شلوغ میشه. در آن روز پنجشنبه من به اصرار دوستم آمده بودم قبرستان البته این را بگویم که آمدن من به قبرستان فقط یک دلیل داشت و آن هم اینکه من یک موتورسیکلت داشتم و چون دوستم احتیاج به وسیله داشت از من خواهش کرده بود که او را به قبرستان برسانم و من به ناچار پذیرفته بودم وگرنه برای پسر شادی مثل من آمدن به قبرستان جزو محالت زندگی من بود و من تا آنروز هرگز بخاطر تفریح و دوستیابی یا قرار به قبرستان شهرمان پا نگذاشته بودم اما

سعید جمعه 8 فروردین‌ماه سال 1393 ساعت 12:01

قربونش برم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد