مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

و اما آن روز زشت.....

شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۳

صبح که از خواب بیدار شدم دلم مثل همیشه نبود

اما فکرش را هم نمی کردم امروز اینهمه زشت!!! باشد.

یه فلش بک به چند روز قبل::

۱۲و ۱۳ امسال بارونی بود و ما باغ بودیم

کودیون موندیم ..

قرار بود ۱۳ با مامانم باغ باشیم

هوا بارونی شد

موندیم

قسمت نبود

نمی دونم!!!

۱۴ ‍‍‍پنجشنبه بود

و جمعه ۱۵ قرار بود بریم باغ با مامان

صبح جمعه ساعت ۶:۳۰پرستارش در خونه ی مارو زد

و گفت که مامان زمین خورده و نمی تونه بلند شه

بعد از نماز گرسنه میشه

دلش تخم مرغ میکشه

بعد از خوردن صبحونه

سعی میکنه یه کم راه بره

زمین میخوره

سعید به کمکش رفت

و بلندش کرد

وقتی که برگشت گفت:

مریم مامانت حالش خوب نیست!!!

هرچی اصرار کردیم اون روز مامان نیومد باغ!!

انگار قسمت نبود .....

شنبه ی زشت از راه رسید..:

قبل از ظهر زنگ زدم پایین

حالش خیلی خوب نبود

اما گفتم شاید یه پا درد ساده ی همیشگیه ...

ظهر زنگ زدم پایین

بابا گفت مامانت حالش به هم خورده

خودتو برسون

رفتم پایین..دیدیم داره بالا میاره

پرستارش جدید بود

حتی اسمشو نمیدونستم

گفتم بدو یه تیکه نبات بیار

نهار ماهی خورده بود گفتم شاید سردیش کرده

نبات رو که دادم دیدم فکش جون نداره نگهش داره

نگاهم کرد

واااااااااااااااااااااااااااااااای یادم نمیره

دلم لرزید نگاهش بیگانه شده بود

انگار نگاه وداع بود

از اتاق بیرون امدم و به بابا گفتم حالش خوب نیست

باید دکتر خبر کنیم

کوروش و بعد امیر از راه رسیدند

کوروش یه کم آب با نبات بهش داد

فشارشو گرفتم ۷ بود .....

دلم لرزید

دکتر رسید فشار رو تایید کرد ۷ بود

خواست سرم بزنه نتونست از مرکز کمک خواست

مامانم همیشه رگش کور بود اما این بار اصلا پیدا نشد

با آمبولانس بردنش بیمارستان  ام آر آی ..

پرویز از راه رسید سراسیمه دنبالشون رفت

سروش بیتاب بود سعی کردم از محیط دورش کنم برشگردوندم خونه

موبایل امیر شارژ نداشت سعید براش شارژر برد بیمارستان

همونجا موند

ساعت ۳ بود زنگ زدم

گفتم چطوره ؟؟؟

گفت تعریفی نداره دعا کن

گفتم سطح هوشیاریش چنده ؟؟؟

گفت ۴!!!!!

زدم توی پیشونیم و دلم ریخت ..وااااااااااااااای

توی اون وضعیت با اون قلب بای پاس!! این یعنی فاجعه ..

اینو از دکترش شنیده بودم که فشار پایین

و سطح هوشیاری کم می تونه براش خطر جدی داشته باشه

وضو گرفتم دو رکعت نمار حاجت و آرامش بخونم

نمی تونستم

دوباه زنگ زدم بیمارستان

به کوروش که گفت زنگ نزن ..هرچی بخواد بشه میشه ..با عصبانیت !!!!

تو دلم ریخت

یک ساعتی خودم هم کما بودم!!!!۱

۴:۳۰ شد زنگ زدم صدای سعید میلرزید و با اون دل من هم....

ساعت تقریبا 6 بود

زنگ زدم

سعید گوشی رو داد به امیر

و اون گفت چیه داداش چرا بیتابی؟؟؟؟

گفتم دارم براش دعا میکنم حالش چطوره ؟؟؟

گفت آره دعا کن...دعا کن خدا ببخشه و بیامرزتش!!!!!!!!!

دنیا جولوم تار شد

بی هیج حرفی گوشیو قطع کردم

باور نمیکردم

نه !!!ا

امکان نداشت

نباید مرگ این همه الکی باشه

نباید

محبوبه با پرستارش برگشتن خونه

محبوبه نمی تونست رو پا وایسه

منو دید

بغضش ترکید و گفت مریم

بد بخت شدیم !!!!!!

ترسیده بودم هنوز باور نداشتم

رفتم خونسرد آشپزخونه و چای دم کردم

واسه مهمونهام!!!!

مامان جون و المیرا رسیدند

سیاه پوشیده اند

مریم باور کن

عزاست !!!!!!!!!

مهمانها یکی یکی رسیدند

مامانم مرده بود.!!!!!!

تمام.

نظرات 2 + ارسال نظر
saeed جمعه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 13:58

حکایت تلخی بود ....

ana شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 16:58

بهتون تسلیت میگم .خدا رحمتشون کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد