مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

این 10 سال.....

یادم میاد همین روزها بود

روزهای میانی شهریور ماه 84!

هوا رو یادم نیست چون حال و هوای خودم پر از دخترونه و 

عطر عاشقی بود......

نگاههای گرم و نافذ بابا با اون چشمهای کوچک و گیرا

رو خوب یادمه

نگرانیهاش

دلشوره های معمول پدرانه که خوب بلد بود نشون نده

یادمه بهم گفت:

بابا تصمیم خودته می دونم که درسته

اما

یادت باشه این فکر قدیمی نیست

با لباس عروس میری با کفن بر میگردی!!!!!

پشتتم هر مشکلی که پیش بیاد

اما فقط مرگ چاره نداره!!!!بادت باشه همه چیز قابل حل شدنه

دلم لرزید

خوشحال شدم که پشتمه

به خودم بالیدم که بابای مقتدر و مغرور من

به تصمیمم اعتماد کرده!!

نگاه همیشه آروم مامان

همه ی دلشوره هارو انگار شست...

همیشه نگاهش آروم بود

انگار نه انگار که عروسی دخترشه

همه چی سر وفت و نظم انجام میشد

اما دلشوره ای

استرسی

اضطرابی

در کار نبود....

یادمه که پاشو تازه از  گچ بیرون آورده بود

رازی که به هیچ کس نگفت

خرید مراسم عروسی که رفته بودیم

سعید اشتباهی به پاش زده بود

الهی فدای همه ی راز داریهات

فدای همه ی صبوریهای زبانزدت....

فدای چشمهای عسلی و مهربونت 

مامان....... 

یادمه روزی که واسه کارهای آرایشگاهی

قبل از مراسم رفتم که من به خاطر خلوتی

و راحتی یه آرایشگاه دیگه نزدیک خونه ی 

سعید انتخاب کرده بودم سعید که دنبالم امد

که بریم 

مامانم با کمال آرامش یه لیوان آب پرتقال بهم داد

من با دلشوره گفتم

مامان وقت گیر آوردی

فردا عروسیمه ها ..بزار برم

خندید گفت خب عروس میشی

چیه؟استرس که نداره

عروس میشی

مامان میشی

انشالله

یادت باشه مامان

دنیا رو با صبر ساختن!!!!!همیشه تکیه کلا مش بود......

بغلم کرد

آروم در گوشم گفت خوش بگذره.... بوسیدم.......

مامان..........مامان............


یادمه بعد از آرایشگاه

رفتیم با سعید یه سر به خونمون بزنیم

سعید گفت اطاق خوابمون خیلی ساده است

می خوای یه کم رنگ و لعابش بدیم

گفتم نه ساده می پسندم

سرویس خواب

یه سری ماه و ستاره ی شب تاب..

از شرم بود یا دلهره ی عوض شدن جای خوابم

در و بستم رفتیم یکم روی مبلهای بیرون نشستیم

کلی جیک جیک عاشقونه کردیم

و غرور رو  توی چشمهای سعید می دیدم...

که تونسته خواستشو جامه ی عمل بپوشونه......

اون روزها احساس میکردم

می تونم زمین رو به آسمون بدوزم......

اونقدررررر انرژی داشتم که دوست داشتم

پرواز کنم......


و

امروز آقای خانه باز کمر درد داشت

رفتم که سر کار برسونمش 

راه برگشت به خونه مثل دیوونه ها مدام با خودم حرف میزدم

مرور می کردم

همه ی اون لحظات رو......


گریه کردم

شاید برای مادری که دیگه نبود

شاید برای اون همه انر ژی که کم شده بود

و شاید بر ای احساسی که رنگش عوض شده بود.....


نه اصلا

شاید دلم برای مریم تنگ شده بود............


هرچه بود

خدا رو شکر کردم از ته دلم

و آ زوهای خوب کردم


توی راه خرید خو نه رو انجام دادم

چون جریان زندگی امروز به شکل دیگری 

از 10 سال پیش بود


به خونه رسیدم

دیدم پسرک خندوانه میبیند نه کارتون!

لج نمیرفت

نمیگفت مامان کجا بودی!از فندق مراقبت کرده بود

این یعنی 

این سالها به ثمر نشسته است،،،،،،،


پسرک بزرگ شده ..خدای  را شکر......


نفس عمیقی میکشم

نهار رو آماده می کنم

یه سورپرایز کوچولو تدارک میبینم


خوبست که هنوز.................... آقای خانه!!!!

باش تا بمانم..

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد