مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

ی روز خوب با تو !!!!

نفس های آخر تابستونه

کم کم داره هوا پاییزی میشه

امروز نوبته من

این جمعه مال منه با تو باشم عشقم

چرخیده و این جمعه ی منه که با تو باشم 

بابا!!!!

از صبح که بیدار میشم تو فکرم با هم چکار کنیم

امروز تا بهت خوش بگذره با ما

هیچ وقت نخواستی زحمتی باشی واسه بچه هات

خیلی مغروری 

و حاضر نیستی بچه هات در طول

هفته واست زحمتی بکشن

حتی منکه نزدیکتم...

واسم کلی بار بر میداری و هوامو داری 

که من سختی نکشم 

به خاطرت عزیزم....

خلاصه با آقای خانه تو این فکریم که واست چکار کنیم

نهار رو با هم می خوریم و به طرف باغ حرکت می کنیم

چایی رو اونجوری که دوست داری واست دم میکنم

و با هم راه می افتیم

توی راه صحبت می کنی واسمون و من

از جوجه ها می خوام 

که ساکت باشن تا من

راحت تر به حرفهات گوش کنم....

وقت برگشتن پیرو حرفهای شما که در مورد

خونه ی قدیمی و دوران بچه گی گفتی

میریم که بعد از چنددددددد سال اون خونه رو پیدا کنیم

به گفته ی شما نزدیک به 100 سال از ساخت اون خونه میگذره

و شاید خاکشم دیگه نباشه 

خانه ی پدری...

کلی میگردیم

و عاقبت پیداش میکنیم

توی اون کوچه نمی تونیم با ماشین بریم

وااای خدای من عاشق خونه های قدیمی

بافت قدیم

و خونه های این تاریخ ساختم

100 سااال......

دست توی دست هم پسرک کنارم

خنکای پاییز توی صورتم میخوره

حالم خوبه...شاید بهتر از همیشه

دستم توی دست یه پیر مرد همیشه

تمیز و مرتب و خیلی مهربون....هیچ رنگ پیراهنی

جز سفید و کرم  تنت ندیدم...همیشه هم تمیز و بدون لک!

دستم توی دستت با عشق  میریم ..دستتو محکم گرفتم که مبادا

زمین بخوری...

پسرک سرمست و پر انرژی کنارم جست و خیز میکنه

از یه خم کوچه گذر میکنیم

یهو  می ایستی...خیره خیره نگاه به ته کوچه می کنی

انگار تمام خاطرات دوران کودکی داره مرور میشه

میگی ای داد و بیدااااد.....

من اینجا به دنیا امدم....!

می ایستم با عشق به خونه نگاه میکنم

آقای خانه و فندق به ما می پیوندند

صدای گریه ی پدرم .....به دنیا چشم گشوده....

توی ذهنم قلقلک میده....

توضیح میدی که چندین شبانه روز مطربان روی پشت بام

خانه می نواختند که شما رو خدا به بابا بزرگم که آرزوی

داشتن پسر داشته بخشیده

از خاطرات مادر بزرگم میگی

از خاطره ی عروسی!!!!مامانم......

گوشه ی چشمم اشک میاد از فکر عروس شدن مامانم....

در خونه رو می زنیم

کسی نیست

سه خانه این طرف و ان طرف هم کسی نیست

هنوز عمارت خانه سر پاست...

برای اولین بار آرزوی داشتن ملکی رو کردم

دوست داشتم  اون خونه مال من بود

مرمتش می کردم

و برای همیشه نگهش می داشتم

با آقای خانه قرار می زاریم که یه روز

عصر سر بزنیم و پا پی صاحب فعلی خونه بشیم

تا بتونیم وارد بشیم و اونجا رو از نزدیک ببینیم......


توی ذهنم کلی تصور از اون روزها داره وول می خوره......

خدا حفظت کنه بابا.....



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد