مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

یادمه....

به قول بابا

روحم از قالبم زیاد بود.

شب تا نیمه های شب درس میخوندم

صبح ساعت 5 از خواب بیدار میشدم

سر حال شاداب....

کرم افتابم رو میزدم

و نهایت ارایشم یه رز لب کرم رنگ بود!

از عروس فرنگی شدن تو محیطهای دانشگاهی متنفر بودم

راه میفتادم طرف شهرستان محل دانشگاه

ساعت 8 میرسیدم دانشگاه سر حال شاداب ...اول صبح از تریا یه نسکافه میگرفتم

و با دوستم بعد از صبحونه ی داخل سرویس میخوردیم ...و اون هر صبح مهمون من بود.

سر کلاس حاظر میشدم سرحال شاداب درسها آماده و مطالعه شده و تکالیف انجام شده

داخل کلاس از ترم اول هر وقت داوطلب کنفرانس میخواستن من اولین نفر بودم

و با اعتماد به نفس کامل کنفرانسها بی توجه به تعداد نفرات کلاس

و جنسیت اونها انجام میشد....

و شب قبل حتما از بابا راهنمایی و کمک و قوت قلب میخواستم...

و اون همیشه میگفت 

بابا پشت تریبون که رفتی فکر کن همه اون پایین مجسمه هستن

گچ و سنگ

کار خودت رو روی روال انجام بده.....


کلاسها که تموم میشد برمیگشتم شیراز

هر روز 2 ساعت تمرین شمشیر بازی بود

علاوه بر اون دو روز در هفته کلاس زبان بود

حتما یک روز در هفته با دوستم سونا و جکوزی 

هتل هما میرفتم  

که گاهی که حوصلشو داشت 

خواهرم هم ما رو همراهی میکرد.....


هر روز پر انرژی تر و سرزتده تر از دیروز.....


یادش به خیر


امروز از اون همه انرژی  خبری نیست.


یارب مددی.




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد