ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
به قول بابا
روحم از قالبم زیاد بود.
شب تا نیمه های شب درس میخوندم
صبح ساعت 5 از خواب بیدار میشدم
سر حال شاداب....
کرم افتابم رو میزدم
و نهایت ارایشم یه رز لب کرم رنگ بود!
از عروس فرنگی شدن تو محیطهای دانشگاهی متنفر بودم
راه میفتادم طرف شهرستان محل دانشگاه
ساعت 8 میرسیدم دانشگاه سر حال شاداب ...اول صبح از تریا یه نسکافه میگرفتم
و با دوستم بعد از صبحونه ی داخل سرویس میخوردیم ...و اون هر صبح مهمون من بود.
سر کلاس حاظر میشدم سرحال شاداب درسها آماده و مطالعه شده و تکالیف انجام شده
داخل کلاس از ترم اول هر وقت داوطلب کنفرانس میخواستن من اولین نفر بودم
و با اعتماد به نفس کامل کنفرانسها بی توجه به تعداد نفرات کلاس
و جنسیت اونها انجام میشد....
و شب قبل حتما از بابا راهنمایی و کمک و قوت قلب میخواستم...
و اون همیشه میگفت
بابا پشت تریبون که رفتی فکر کن همه اون پایین مجسمه هستن
گچ و سنگ
کار خودت رو روی روال انجام بده.....
کلاسها که تموم میشد برمیگشتم شیراز
هر روز 2 ساعت تمرین شمشیر بازی بود
علاوه بر اون دو روز در هفته کلاس زبان بود
حتما یک روز در هفته با دوستم سونا و جکوزی
هتل هما میرفتم
که گاهی که حوصلشو داشت
خواهرم هم ما رو همراهی میکرد.....
هر روز پر انرژی تر و سرزتده تر از دیروز.....
یادش به خیر
امروز از اون همه انرژی خبری نیست.
یارب مددی.