و آن چند دقیقه......

 اون چند دقیقه خیلی چیزها توی ذهنم رژه میرفت

انگار یه نفر مدام بهم می گفت

به همین راحتی  ممکنه همه چیز تموم بشه

شاید اون اتفاقات مجبورم کرد باز هم قدر داشته هامو بدونم

بیشتر به عزیزانم توجه کنم

به قلبشون

احساسشون

با احتیاجشون به توجه من

و و و.... 

حتی شاید باعث شدبه لباسهایی  که توی کمدم نپوشیده هنوز 

منتظره من هستند بیشترتوجه کنم

باز هم به ظاهرم توجه کنم..... 

باعث شددیگر بهانه های کوچک شادبودن برایم خنده دار نباشند

باعث شد دیگر زمزمه هر لحظه ام این نباشد که

زندگی باید چیزی فرا تر از این باشد!!!! 

و راضی باشم باداشته هایم

سلامت جوجه هام  رو دوباره شکر گو باشم

و شاید باید عاشق تر باشم بر........... 


خدایا  متشکرم

متشکرم که همیشه با تلنگری  منو بر میگردونی

عاااااااشقتم آآآ خدا....... بوس واسه خودت! 




راستی

آقای خانه.........!