من دیوانه نیستم!

ساعت 3 صبح خوابیدم

6:30  ساعت زنگ میزنه

احساس میکنم خواب یا بهتره بگم کابوس میبینم

پسرک روانه مدرسه میشه

فصل امتحانات پایانی هست و حسااابی در گیریم....

یه نگاهی به اوضاع خونه میندازم

وااااای خدای من 

بازار شام رو روسفید کرده!

چون کل دیروز رو من درگیر دروس پسرک بودم!

کمر همت رو میبندم

شروع میکنم

یه دوش نسبتا سرد میگیرم....نوشیدنی هر صبحم رو می خورم

احساس روزای امتحان رو دارم ک شب تا صبح درس خونده بودم

یه کم کرختیم کمتر میشه

شروع میکنم به تمیز کاری

تنم داره فریااااااااد میزنه بی مروت من خسته ام!

چشمام میگه من خوابم!

اما من ناگزیرم ...ببخشید عزیزانم......

ساعت 10:30 فندق بیدار میشه

بهونه بستنی داره

براش از یخچال یه دونه میارم

انگار خواب نما شده!میگه می خوام برم سوپر مارکت بخرم با شما!!!!!

تمام تنم میلرزه ک بخوام بیرون برم

مجبور میشم میرم باهاش ........

تو راه برگشت تنم روی پاهام سنگینی داره

باید پا به پاهای کوچولوی فندقم

که حالا تمرکز روی بستنی لیوانی

با قاشق هم داره راه بیام!!!!خدای من.

برای فرار ذهنی از این شرایط

زمزمه میکنم توی کوچه


شد خزاااان گلشن آشناییی

بازم آتش به جان زد جداییی


یه آقاهه از کنارم رد میشه

حتما شنیده چون مثل دیوونه ها نگام میکنه


اما

من دیوانه نیستم!!!!فقط خسته ام


میفهمی؟؟؟؟؟خسته!