این موقع های شب که میشه خسته و کوفته از این همه مشغله ی روز یه گوشه تنها میشم و وروجکها خوابن تازه به فکرم میافته و به سرم میزنه که این سالهایی که داره مثل برق و باد رد میشه همون سالهای جوونی هست و من باید ی فکری ب حال این زندگی کوفتی بکنم! ولی چند لحظه بعد فکر بیداری فردا ساعت 6 و کارهای فردا انگار یه داروی خواب اور توی رگ و پوستم میپیچه و خوابم میبره!! و روز از نو و روزی از نو. تا کی؟؟؟نمیدونم.... یا حق.! |