مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

معجزه ی عشق......

قصه از کجا شروع شد 

از گل و باغ و ترانه 

یه سلام مهربون و یه کلام عاشقونه؟؟

نه!


قصه از فروردین 1402 شروع شد ،از روزی که رفتیم پیش بابام.....داشت دوش می گرفت رفتم داخل اتاقش گفتم بابا کمک میخواید؟گفت نه! چه کمکی من خیلی خوبم داخل هال باشید بگید ازتون پذیرایی کنه من الان میام ....

با همین غرور با همین اقتدار و من توی دلم هزااار بار قربونش رفتم ....به سعید گفتم می ترسم از روزی که این مرد کمک کسی رو لازم داشته باشه...می ترسم .....

خودش حاضر شد و مثل هر روز سال با لباسهای  سرتا سفید و تمیزش مثل دسته گل اومد کنارمون نشست.....کلی گفتیم و خندیدیم از چیزایی برامون گفت که اولین بار بود می‌گفت...مادو تا هم رازی رو بهش گفتیم که این سالها نگفته بودیم.... انگار همه میدونستیم کهنه رفیق من سال دیگه کنار ما نیست ....

داخل ماشین سعید گفت ،مریم حسم غریبه چرا بابات باید این حرفها رو بهمون میگفت رازهایی که اینهمه سال نگفته بود .....


اردیبهشت بهم زنگ زد که دیروز زمین خوردم اچند ثانیه ای از هوش رفتم  .‌همسایه بالایی که سوپروایزر بیمارستانه اومده و با کمک پرستارم منو برگردوند .....


از اواسط اردیبهشت بیمارستان بستری شد .....

شب و روز پیگیر بودم تا اینکه گفتن دیگه کسی رو نمی‌شناسه.....دیگه نتونستم بمونم ...رفتم شیراز خودمو رسوندم بالای سرش ..پرستار بخش گفت مریضت هوشیاری نداره ...میخوای بری بالا سرش چیکار توی این بخش ...با گریه خواهش کردم ...گفت گان بپوشید برید زود بیا ..صداش کردم گفتم بابا سلام من اومدم بمونم دیگه بر نمی‌ گردم میرم خونه تا شما هم بیای زود خوب شو بیا خونه  ...(معدود بارهایی که غیر از حقیقت بهش گفته بودم ...منو ببخش رفیقم) وااای خدای من باورم نمیشه حال خودم حق حق هام و زن داداشم که از ضعف من زیر بغلمو گرفت زمین نخورم 

وقتی با صدای من چشماشو بااز کرد از گوشه ی چشم قشنگش منو نگاه کرد(اشک هنوزم امونم نمیده .....)

دستشو گرفتم دستمو محکم گرفت ...منو شناخت...وااای از معجزه ی عشق وای.....

به پرستار گفتم ...گریه هامو دید ...

توی دلم گفتم عشق معحزه ای هست که علم براش توجیهی نداره.....


اومدم داخل ماشین و تا خود خونه بلندددد بلندددد اشک ریختم ...

به قولم عمل نکردم ... برگشتم....سوم خرداد تولدش بود ...نیمه خرداد لعنتی رد شد ...و رفت ! برای همیشه رفت و بخشهای جبران ناپذیری از وجود منو هم با خودش برد برای همیشه .....


بعدش اتفاقاتی افتاد که خودش دنیای دیگری رقم زد ....

به من ثابت شد من بچه ی همون عشقی ام که خیلیییی محکم بود ......

بماند شاید وقتی دیگر .....




اخلاق حرفه ای



مهم نیست چقدر کار می‌کنی 

چقدر بالا و پایین داره کارت

اگر

اخلاق حرفه ای کار نداشته باشی 

باختی رفیق ...





کاش نمی دیدم

دیدید شما بعضی وقت ها یه تصویر خیلی خوب از کسی برای خودتون ساختید 

اما بر اثر یه اتفاق، تصویر واقعی اون فرد را می بینید، 

و منوجه می شید خود واقعی اون، چیز دیگه ایه و خیلی متفاوته... ، 

چقدر می خوره توی ذوقتون؟ 

چه حس بدیه!! 


اقرار می کنم من به عنوان یه آدم ساده و بی غل و غش،

که درکنار یه پدر و مادر مهربون و ساده و روستازاده بزرگ شدم، 

این اتفاق زیاد برام افتاده..... 

اردیبهشت بارونی....


این اردیبهشت جون میده واسه 

زندگی

عاشقی

امااا

حیف که ........


دیدن عاشقی کردن و شور و شوق جوونها توی این

نم نم بارون 

حالمو خیلی جا میاره....


بوی خاک بارون خورده که به مشامم می رسه

انگار دم مسیحا ....

زنده میشم از نو ....



پ.ن : روزی از عزیزانم تشکر خواهم کرد....خوب میدانم .....

از آنانکه چون خورشید پشت ابر نگذاشتند یخ بزنم!



۱۹

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

نان خشک

از یکی از دوستانم که ازمدیران سابق استان بود، عکسی در حال خوردن نان خشک منتشر شد، 

بداهه اینچنین گفتم:


به عجب عکسی، چه نیکو شاتی است! 

فیت یک بیلبورد تبلیغاتی است

توی آن آینده ها را دیده اند

تا به وقتش بهره ای در خور برند

رای ماها ممد فیاضپور

یک معلم یک مدیر بس صبور

او طعامش هست قدری خرده نان

می دهد در راه ‌کار نیک جان

از ریا و هر کژی بی زار اوست

کاندیدای مردمان لار اوست.....


و بعد هم گفتم 

واژه هایم بود از باب مزاح

یا که نوعی ارمان و اقتراح


مرور

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دومینویی دوست نداشتنی

یک کلام ناحق می تواند روح شخصی را ویران کند

یک تهمت ناروا می تواند آبروی فردی را ببرد

یک لغزش و  رابطه وانتخاب غلط می تواند عمری  اطرافیانت را زجر بدهد


یک ناهمراهی، یک قالتاق بازی، یک بی گذشتی می تولند چنان توی دلت  را خالی کند که ضرری چند میلیاردی، کمترین تبعات آن است....

سخت تحت فشار روحیم

 دومینویی از  اتفاقات دوست نداشتنی روی سرم آوار می شود. 

اما محکم  هستم.....

خدایا کمکم کن....

امتحان جامع هم در پیش  است.. 




بازنیابی به

 عقل 

سر معمای 

عشق......




اینجا دفترچه ی خاطرات ماست

کسی حق ندهرد مطالب آن که برآمده از احساسات ماست را سانسور کنه. 

هشدار آخره