غمی غمناک
شب سردی است، و من افسرده.راه دوری است، و پایی خسته.تیرگی هست و چراغی مرده. می کنم، تنها، از جاده عبور:دور ماندند زمن آدم ها.سایه ای از سر دیوار گذشت،غمی افزود مرا بر غم ها. فکر تاریکی و این ویرانیبی خبر آمد تا با دل منقصه ها ساز کند پنهانی. نیست رنگی که بگوید با مناندکی صبر، سحر نزدیک است.هر دم این بانگ برآرم از دل:وای، این شب چقدر تاریک است! خنده ای کو که به دل انگیزم؟قطره ای کو که به دریا ریزم؟صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است.دیگران را هم غم هست به دل،غم من، لیک، غمی غمناک است.
برامون دعا کنید....یا حق!!!
جمعه 1 اسفندماه سال 1382 ساعت 18:22
مریم میشه بپرسم چی شده؟اگه میشه تو یه ای-میل برام توضیح بده
سلام
حال شما خوبه مریم خانوم؟ اومدم بپرسم چی شده که دیدم نفس براتون کامنت گذاشته. اگر ممکنه حتما مارو از جریان خبردار کنید. خیلی نگرانیم.
پیروز باشی.
:(