مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

آواره ی جنگ

شرایط خوب نیست

جنگ

ناامنی

آوارگی...

غروب غم انگیز نیویورک

در چند قدمی ما شورای امنیت در حال برگزاری.

از دیروز رژیم کودک کشور اسرائیل ، تعداد زیادی از سرداران و دانشمندان و کودکان و شهروندان کشورم را شهید کرده است.

سخت دلم گرفته است و کاری ز دستم بر‌نمی آید....

نیویورک

زیبا و متفاوت است

جذابیتهای زیادی دارد

اما وطن من نیست...

هنوز نمی دانم چه شد که گذارم به اینجا افتاد 

تجربه خوبیست

اما در حد چند روز...

الاکلنگ زندگی

پارسال این موقع درگیر بیماری سخت مریم 

امسال در یک سطح ملی جایگاه خوب و با سه پیشنهاد جدی در حد معاون وزیر و مدیرکلی مواجهم....

و می دانم که این روزها هم دوام‌ نخواهد داشت...


فردا مسافر آمریکام،

خیلی عجیبه برای خودم!

من در سازمان ملل متحد،

اقامت در....

یک ماه قبل ، فکرش را هم‌ نمی‌کردم...

ممنونم برای این موقعیت‌ها

و آماده ام‌برای هر‌چه مقدر کند خداوند...

خاطره ی صدور ویزا هم‌عجیب بود،

روزی خواهم نوشتش.....

پسرک شعر می گوید.....

سروش اینو نوشته بود

ازش خواستم بده من داخل وبلاگ منتشرش کنم




به چه حق بگویم درک ام کن

مگر چیزی را که کشیده ام کشیده ای؟


به چه حق می گویی ناشنیده بگیر

مگر چیزی را که شنیده ام شنیده ای؟


به چه حق میگویی مرا گوش ده

مگر وقتی درد و دل کردم رنجیده ای؟


به چه حق میگویی مرا ببین

مگر وقتی برایت رقصیدم مرا دیده ای؟


به چه حق میگویی نادیده بگیر

مگر چیزی که دیده ام را دیده ای؟


به چه حق میگویی قضاوت نکن

مگر مثل من آن موضوع را سنجیده ای؟


به چه حق میگویی مرا دوست داری

مگر در عصبانیت و دلخوری دوستم داشته ای؟


به چه حق میتوانم رهایت کنم

مگر در اوقات تلخ رهایم کرده ای؟


به چه حق به تو سخن بگویم

مگر تو گاهی از اوقات و روز، ات به من گفته ای؟


به چه حق تو را ببوسم

مگر در اوج غم و سوگ مرا بوسیده ای؟


به چه حق تو را راه بدهم

مگر تو در قلبت را به روی من گشوده ای؟ 


به چه حق به من میگویی مجنون و دیوانه

مگر چیزی که من حس می کنم را حس کرده ای؟




اشک ریختم با هر بیتش

پسرک با احساس من..... 

یادت نره....


هیچ شبی، شب نمی مونه 

و

هر چه شب سیاهتر شد، صبح زیباتره.... 



می دانم..... 




یادت نره....


هیچ شبی، شب نمی مونه 

و

هر چه شب سیاهتر شد، صبح زیباتره.... 



می دانم..... 




من ارزش دلواپسی از راه دور رو می دونم


من ارزش تلاش برای یک لبخند رو می دونم


و


من در دنبای موازی در گلفروشی ام، هر که را بی منت، بی چشم داشت و پاک کسی را دوست داشت به یک فنجان قهوه و شاخه گلی سفید  مهمان می کنم.. 



خرداد

نزدیک سالگردشه.... 

دلم هر لحظه براش پر می کشه


پریشب خیلی دلم براش پر می کشید

برای هر دوشون


شب وقت خواب با بغضرگفتم

خداجون 

لطفا یه نشونه بفرست و خوابیدم.... 


خواب دیدم که ما داخل خونه قبلیمون

هستیم

مامانم و بابام نشستن

و یکی از اقوام  سعید

به بابام میگه دراون موردی که باهات صحیت کردم

هنوز حل نشده! 


یعد  رو به من گفت

مریم لبریزم، پرم، میشه به بابات بگی درستش کنه؟.... 


از خواب پریدم... 


صبح با طرف تماس گرفتم که واسش تعریف کنم

تقاضای یه صلوات واسه بابام و 

حال دل خودشو بپرسم.... 


موفق نشدم صحبت کنم، پاسخ نداد.... 


مثل همیشه با یه آرزوی خوب گذشتم


بابا دلم برات تنگ شده، می فهمی؟. 


خرداد...... 



22

وارد بیست و دومین سال حضور مریم در زندگیم شدیم....


هرگز به زندگی  با کس دیگه فکر نکردم...