فکر کنم دارم وارد یکی از سخت ترین برهه های زندگیم می شم. راستشو بخاین فکر داره بدجوری منو می خوره . یه حسی مثل سرسام گرفتم . از یه طرف می دونم عاقلانه ترین کار ممکن رو انجام دادم . منکه می دونستم یه روز منطق و عقل مریم و خونواده ش نمی ذاشتن ما خوشبخت بشیم( آخه مریم اصلا از نظر منطقی با این قضیه موافق نبود!) ، نباید می ذاشتم ناخواسته بیش از این احساسات پاک اون و من بازی داده بشه . یه بازی که نتیجه هر چی می بود ما بازنده بودیم . اگه می شد که مریم یه عمر افسوس موقعیهای از دست رفته رو می خورد و به خودش لعنت می فرستاد که تو چه هچلی افتاده اگه هم نمی شد که تازه ما بد از کلی شکنجه باید به این مرحله می رسیدیم.می دونید کمن تقریبا مطمئن بودم که اگه ما بخایم به هم می رسیم. اما مریم خانوم همش از نشدن و نمی دونم ابهت و اثرگذاری باباش و ... حرف می زد و خب فکر میکنم معلوم بود که آماده جلوی باباش وایسادن نمی شد هیچوقت. به هر حال دارم خفه میشم.از خدا می خوام که به ما کمک کنه از این بحران خلاص شیم به خصوص مریم . برامون دعا کنید. گر جه پیش خودم می گم ای کاش لااقل یه مشاور به ما این پیشنهاد روداده بود . گر جه اگه همه مشاورای دنیا هم بگن اگه خودتون بخاین می شه مریم خانوم بازم می گه بابام! اون نمی ذاره . بگذریم ... امیدوارم مریم به اون چیزی که لیاقتش روداره برسه . فقط همین . خوشحالم که دیگه اون به این مسئله فکر نمیکنه که :(( بهتره بگم تقریبا محاله هر ثانیه که میگذره بیشتر به این فکر میرم که شاید اصلا آشنا یی من و سعید اشتباه بوده نمیدونم ..میترسم هر دو مون تو زندگی تباه شیم .. ))
جمعه 15 اسفندماه سال 1382 ساعت 17:16
ای بابا
این که بد شد ):
چی فکر میکردیم . چی شد ....
به هر حال :
حـافـظ وصـــال میـطـلبــد از ره دعــــا
یا رب دعای خسته دلان مستجاب کن