دوست عزیزی از ما در مورد خاطره هامون پرسیده بودن ...باید بگم جریان هتل یه جشن عمومی بوده با حضور اکثر بچه های دانشگاه و این که برا من و سعید قشنگه برا اینه که اون شب به خاطر حضور همدیگه خیلی بهمون خوش گذشت ....یادش بخیر عصرای تابستون ما قرارمون داخل کتابفروشی بود برا خرید کتاب ..تورو خدا نخندید بهمون بگید بچه مثبت چون همه دوستامون گفتن ...یادتونه که اوایل شروع وبلگ بهتون گفتیم ما مثل پیرمرداو پیر زناییم !!!و دانشگاهمونم خانه سالمندان که با هم آشنا شدیم ..حالا متوجه شدید؟؟؟وای خنده رو لبام خشک میشه از فکر مریضی سعید …تورو خدا دعامون کنید ..دوستون داریم …راستی لطفا برا منم دعا کنید از شر این خواستگارای سمج رها شم ..بابا من به چه زبونی بگم مرد زندگیمو انتخاب کردم و چشمم دنبال هیچی نیست ..باید اینو به خانودم و اطرافیان بفهمونم و سخته!!دعا کنید برامون ....یا حق!!!!!
سهشنبه 6 اردیبهشتماه سال 1384 ساعت 22:52
سلام !
نه ! هرگز شب را باور نکردم
چرا که از فراسو های
دهلیزش به امید دریچه ای دلبسته بدم ....
امیدوارم همیشه وبلاگ ویسی رو ادامه بدید و زندگی خوبی داشته باشید ...
*** شاد باشید ***
خوب مريم خانم مطمئنی از اين انتخاب ؟ من ميفهمم حالتو چون خودم همين حالو داشتم اما ميتونم پرسم بيماری سعيد چيه و اون موقعی که ميخواست بره واسه بيماريش بود ؟