| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
| 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
| 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
| 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
| 27 | 28 | 29 | 30 |
پسورد را به همان پسورد قبلی برگرداندم تا دست برای هر تغییری باز باشد ! اما...
اینتصویر هم اگر باز شود مربوط به دو جوان محمودآبادی است که چون به هم نرسیده اند خود را دار زده اند. بیا تا قدر همدیگر بدانیم ...

فکر کنم یک ساعتی هست که به وبلاگتون مشغولم و دارم می خونمش. آرشیوتون رو هم خوندم. من و بهارنارنجم هم همه ی این راه ها رو طی کردیم و چند روز قبل عقد کردیم. اما عروسیمون میشه حدود دو سال دیگه!!!!!!!! بدتر از اونم اینه که از هم دوریم.
متوجه شدم اختلافی بینتون پیش اومده . اینو که باور دارم که این چیزا طبیعیه و چند روز دیگه حل میشه. اما پیشنهاد می کنم گاهی خودتون هم مثل یه مخاطب برگردین و آرشیوتونو بخونید. حیف نیست با اینهمه سختی به هم رسیدین و حالا بخواین از هم بهانه بگیرین؟ می دونم طبیعیه و خودتون هم اینطور که از نوشته ها فهمیدم راهشو پیدا کردین. گفتگو. بشینید با هم حلش کنید. به هر صورت امیدوارم درست حرف زده باشم! و درست فهمیده باشم. اگه غیر این بوده به بزرگواری خودتون ببخشید. فرصت کردین یه سر به بلاگ ما هم بزنید.
حال و روزتون چه گذشته و چه الان خوبه. زیباست. همین.