ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پانزدهم اردیبهشت سال قبل ، یکماهی از فوت جهانگیر می گذشت و عروسی دو خواهر زاده ی مریم با هم بود.خانواده ی مریم برای کسب اجازه به خانه ی مادرم آمدند. من 1) به حرمت فوت جهانگیر 2) به خاطر غم نشسته بر دلم ،تصمیم به شرکت نکردن در عروسی گرفته بودم. . مریم اصراری بر رفتن به آن مجلس نداشت ، اما خانواده ی مریم به شدت اصرار بر حضور ما در آن مراسم داشتند و مادرم هم بر این قضیه پافشاری می کرد. حضور من چند دقیقه ای و به حرمت اصرار عزیزان بود و ....
این روزها گذشت و فروردین امسال سه چهار روزی بعد از فوت مادر مریم ، اصرار همه جانبه ی خانواده و شخص مریم بر حضور مادرم در عروسی برادرزاده اش اتفاق افتاد. من علیرغم غم سنگینی که بر دلم بود به توصیه ی برادران مریم پیشنهاد دادم شخصا مادر را به آن جشن ببرم ! اما نباید از مهر دخترانه ی مادرم به عروسهایش و علاقه ی بیش از حد او به مادر مریم غافل شد. همیشه مادر مریم ، تصویر خاله ی مرحومم را در نگاه مادرم زنده می کرد..... مادرم نرفت و هر کسی با دانستن احساسات و شرایطش این را درک می کرد......
گفته اند سعید 2-3 روزی بعد از فوت جهانگیر به عروسی رفته و از عیش و نوش کولاک کرده است !!!!!........... گاهی آدمهای حقیر برای کوبیدن دیگران ناجوانمردانه هر ابزاری را به کار می گیرند . هر چند دلگیرم ، اما مهم برای من غمی است که هنوز از مرگ جهانگیر بر دلم چنگ می زند!