ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قصه از کجا شروع شد؟؟
پسرک دوست ذاشت با باباش تنها باشه
مردونه سفر بره
منم کلی خسته بودم و تمام وجودم تنهایی می خواست
قرار شد دوتایی یه تجربه ی کاملا مردونه داشته باشن
اما روزگار خواب دیگه ای دیده بود
سعید اصراااااار داشت در وقت اضافه که منم باهاشون همسفر باشم
منم کاملا محتاج این تنهایی چند روزه بودم و مقاومت می کردم
مقاومتم با پا در میونی عزیزانی که همیشه حرمتشون واجبه
شکست ......
راهی سفر شدم ..کوله بارو بستم
بابا شب سفر گفت :عزیزم خواهش میکنم این سفرو شیرینش کن...عسلش کن ...لذت ببر
به چشمهای کو چولو و نافذش خیره شدم و مثل همیشه گفتم :چشم!(نمی دونی چطوری عاشقتم پیر مرد.......)
سفر ساعت ۷:۳۰ صبح شروع شد
از شهر ها
روستا ها
کویر
دشت
سبزه زار
دریا
همه و همه گذشتیم
خوب بود
خوب
یادگارهایی ماند ماندنی
باقی بماند.....
یا حق!