ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این داستان:
هم دمایی احساسی!
دیدی وقتی وارد یه جای سرد می شی یهو تنت انگار فریز میشه و حس میکنی خون تو رگت بسته و داری می میری، می لرزی دندونات ب هم میخوره و تنت یکه می خوره
اما
یه چند مدت که می گذره یواش یواش همدما میشی حالتهات عوض می شه و دما و شرایط جدید رو بدنت می پذیره
حسها هم دقیقا همینن
وقتی از عزیزی دور می شی دلت خیلی بیتابی می کنه
هر ثانیه هزار با بهونشو ازت می گیره
و یا وقتی بی مهری از عزیزی می بینی
اولش خیلی واست گرون تموم میشه
و باز احساست فریز می شه
اما کم کم هم دمایی احساس پیدا می کنی
و آروم آروم باهاش کنار میای
و یاد می گیری که زندگی با همین بی مهری ها
و فراموش کردن عشق و محبتها هم هنوز در جریانه!
سخته اما هست
کاش کمتر ناگزیر به هم دمایی احساس بشیم!