مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بمب

امشب صدای سه چهار انفجار  بمب مهیب را شنیدم. 

قصه ی عادت.....


خانم همسایه داره از اینجا میره

عادت کرده بودم

به خودش

احوالپرسی ها و مراقبت های مادرانش... 

حتی به صدای گربه هاش! 


عجب قصه ی عجیبیه

عادت ما انسانها..... 




تهرون....

داشتم سعی می کردم باهاش

دوست باشم

خودش نخواست.. 


دارم جمع میکنم 

برگردیم 


پ. ن: آیکون خنده ی رضایت تا بناگوش اضافه گردد

پلیییییز....... 



شهر من، من به تو می اندیشم..... 



جنگ.....

دلم می لرزد 

اماااا


لطفا قبل از آشوب 

آشوب نکنیم... 


معتقدم چون در این مورد

تصمیم گیرنده

و

تغییر دهنده نیستم 

و

نمی توانم کاری کنم

پس

به تقدیر می سپارم 

و

منتظر می مانم.... 


خداوندا 

مرا آن ده، که آن به 



اعتماد

یکی از ستون‌های استوار کننده ی  هر زندگی، اعتماد هست.

برای  ویران کردن سازه ی زندگی، کافیست این ستون را بلرزانی...

تولد سینا

سینا دوازده ساله شد،

خدا حففظش کند،

داریم  پیر می شیم...

مشهد

عاشق مشهدم

به طرز فوق عجیبی یک مشهد پنج روزه ی باحال رفتیم 

من و مریم و سینا!

تا دو ساعت قبل از پرواز نمی دانستیم مسافریم...

پست

شاید روزی شبیه رویا یود

پیشنهاد پست رئیس مرکز، در سطح معاون وزیر....

اما من نپذیرفتم!

تعدادی کانالهای خبری، خبرش را هم کار کردند‌...

عجب چرخشی دارد دنیا!


نمیدانم چه تصمیمی صحیح است!

نه!

می دانم!

زندگی می کنم...

بابا


راستی

این روزها عحیب دلتنگتم بابا

سفرت آرام 

تصویر اتاقت توی ذهنم 

خالی از تو 

دلم رو به آتیش می کشه.... 


گونه هام  از اشک  گرمه.... 

روحت شاد

..... 



این داستان: قانونهای نانوشته، ساخته ی ذهن

امروز نهار قیمه گذاشتم 

بازم ته دیگ  برنج بعد از ماههای زیادی سوخت! 

چرا؟ 

چون ذهن من از حدود ۱۹ سال پیش که ازدواج کردیم 

نوشته

روزهایی که غذا قیمه اس، ته دیگ می سوزه..... 

و همه چیز دست به دست هم داد تا یه فنجون 

چای بی موقع این قانون نانوشته ی ذهن رو اجرا کنه! 


مراقب ذهنمون باشیم 

بدجوری می تونه همه چیز رو کنترل کنه....