مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

عجب گل گیرایی...

زمان: دوازده فروردین هزارو سیصد و هشتاد و نه ساعت ۷:۳۰ صبح 

مکان: خانه ی خودمان 

 

سعید جون پاشو دیگه دیر میرسیما  

باشه نیم ساعت دیگه می خوابم بعد  

 

تند تند آخرین کارهایی که باقی مونده انجام میدم . در حالی که خیلی خوابم میاد آخه دیشب تا ۲ بعد از نمیمه شب فرودگاه بودیم .مسافر داشتیم اما به هر حال باید انرژی داشته باشیم .... 

 

ساعت حدودا ۸:۴۰ به راه می افتیم و آروم آروم توی جاده می ریم و بین راه یه جای با صفا توقف میکنیم و صبحونه و چایی می خوریم و از اسمون و ریسمون توی راه حرف میزنیم و کلی حرفهایی که فرصت تموم کردنشون رو نداشتیم تموم میکنیم ... 

 

نزدیکیهای ظهر به محلی که قراره مهمونی مامان جون اینها (مامان و بابای سعید جون ) باشه میرسیم  

اول میریم خونه ی بی بی  (مامان بزرگ سعید ) یه خونه ی نقلی و کوچولو که پر از صفا و عشقه و هنوز طاقچه داره و تزئین خونه قوری های شاه عباسی قرمز و عکسهای کلی نوه و بچه اس و یه کمد قدیمی قشنگ کنار اتاقه و بعد از سلام و احوال پرسی با آشنایان  بی بی برای من چایی میاره اونو از یه قوری کوچولو که روی چراغ کنار اتاقه میریزه مثل فیلمهاست نه؟؟اما حقیقت داره  

الهی بمیرم با اون کمر خمش برای من چایی میاره  و منم دستشو می بوسم و تشکر میکنم خدا حفظت کنه بی بی ..می دونید من هیچ وقت مامان بزرگ و بابا بزرگ نداشتم به همین علته که به بی بی یه حس عجیبی دارم و هر وقت فکر میکنم خدایی نکرده بلایی سرش بیاد بغض گلومو میگیره  

خب بگذریم  

ما زود اماده شدیم و  به سمت باغ به راه افتادیم توی راه دو طرفه جاده ی باریکی که به باغ منتهی میشد پر بود از زمینهای زراعی که سبز بود و سبز به سعید میگم تورو خدا یه نگاهی به اطراف بنداز خیلییی قشنگه ......به باغ می رسیم  باغی که دیوار نداره حصار نداره احساس میکنی روحت آزاده می تونی اونو توی دشت رها گنی تا کولی وار رها باشه و بچرخه

  

یه عمارت نیمه کاره جولوی رومون وسط باغه که داخل اون تدارک پذیرایی داده میشه  

نهال های باغ هنوزکوچکند و بوی امید زندگی برای بزرگ کردن و تنومند کردنشون رو میدن  

پشت عمارت یه دشت بزرگه که از دیدنش سیر نمیشی و دوست داری چشمهاتو ببندی دستهاتو باز کنی و بدوی هوهو کشون تا آخر  دشت تا روحت خودشو پیدا کنه ......

 

 به استقبال ما میان و خیلی گرم از ما استقبال میشه .. 

بعد ما هم به عنوان میزبان منتظر بقیه میمونیم  

هر کی میاد همه دسته جمعی جولوی اون میرن و بهش خوش آمد میگن  

اینجا اونقدر یک رنگی  موج میزنه که کسی میزبان و مهمان رو تشخیص نمیده  

خیلیی جمع صمیمی و پر از صفاست هیچ کس احساس خود برتر بینی به دیگری نداره  

پوشش ها همه ساده و بی ریاست  

همه یا هم شوخی میکنن 

توی  این جمع دیگه از الفاظ دست و پا گیر خانم و اقا خبری نیست همه با اسم کوچک همدیگرو صدا میکنن  

 

از مهمانها توسط جمعی ازخودشون !!! پذیرایی میشه و بعضی از مهمانها از  خود میزبان بیشتر حرص و جوش پذیرایی و تدارکات مهمونی رو میزنن ...خیلی قشنگه نه؟؟؟ 

 

موقع نهار که میشه همه دسته جمعی سفره رو پهن میکنن و غذا به صورت سلف سرویس داخل سفره گذاشته میشه و هیچ کس هم خم به ابرو نمیاره که چرا اینجوری داره ازش پذیرایی میشه  و همه خوشحال و شاد و با کلی شوخی و خنده غذارو می خورن و جالب اینجاست که موقع شستن ظرفها هیج کس اعتراض نداره چرا از خانوده ی میزبان کسی برای شستن ظرفها نیست ....چقدر صفا موج میزنه بین این جمع   

 

عصر به گلزار اونجا رفتیم تا سعید سر خاک خاله و پسر خالش بره  

واای چه صفایی داشت  

سکوت مطلق  

آفتاب داشت غروب میکرد سعید به یاد امین بغض کرد و من فقط نگاهش کردم شاید نخواستم این حال خوشش خراب شه... 

سروش توی بغل من خواب بود 

از ماشین پیاده نشدم  

اونجا پر بود از درخت و سبزه انگار وا قعا یک آرامگاه ابدی بود  

سعید که پیاده شد من یه کم شیشه ی ماشین رو پایین دادم اینجا دیگه مریم از هوای قبرستون گریزون نیست ...یه نفس عمیق کشیدم ..آفتاب داشت از پشت درختها غروب میکرد ..هیچ صدایی به جز صدای باد بین شاخه ها نبود  

شاید آرامش اینجا به خاطر آرامش مدفونین اونه ...سعید بر میگرده دلم مثل شیشه نازک شده  

بهش میگم سعید اگر من مردم اینجا دفنم میکنی؟؟؟(عجب گل گیرایی داره این خطه ی پاک یا حق!!!)  

می خنده و میگه همینم کمه که این همه راهو پاشم بیام اینجا سر خاکت!!

 

شب به درخواست دایی سعید جون موندیم  

و شام رو با یه صفای خاصی توی همون ساختمون نیمه کاره خوردیم  

که حالا مردها پنجره هاشو پو شونده بودن و فرش کرده بودن و همه صمیمی و یه رنگ توی سالن نشسته بودن  

بعد از شام پسرها یکی یکی روی نردبون رفتند و کلی مسخره بازی در آوردن  یه جاهایی من اونقدر بلند می خندیدم که خجالت میکشیدم  

جای شما سبز   

کلی فشفشه ی دست ساز روشن کردند که توی تاریکی مطلق دشت مثل رقص نور بود  

خیلی زیبا ....

بعد هم حدود ۱۱ به سمت خونه یه راه افتادیم توی جاده ی فرعی باغ همه ی ماشینها وایسادن و با ضبط ماشینها کلی همه رقصیدن و فقط مامان و بابا پیاده نشدن که او نهارو به همین جرم عروس و داماد کردیم و کلی سر به سرشون گذاشتیم .. 

یه دسته گل از کنار راه چیدیم و دست مامان دادیم و کلی جولوی ماشین رقصیدیم ..... 

بعد به سمت یه خونه توی همون نزدیکی به راه افتادیم و کلی مسخره بازی و شوخی و شب رو همونجا موندیم  

می دونید شب خوابیدن توی روستا الان برای من یه معنی دیگه داره 

احساس میکنم ستاره ها بهم نزدیک ترند  

عجب گل گیرایی داره این خطه ی پاک!!!!!!! 

 

  

خیلی ها آرزو دارن یه چنین جایی باشه تا هر از چند مدتی از هیا هوی شهر فرار کنند و به اینجا پناه بیارند  

پس چه خوشبختیم ما!!!

 

فردا نزدیکی های ظهر بازم به باغ رفتیم  

نهار خوردیم  

و کلی عکس گرفتیم و یه عالمه خندیدیم ...جای همگی سبز.. 

 

می دونید جدیدا توی اون جمع از هر جای دیگه ای بیشتر احساس آرامش میکنم  

جایی که کسی به ظواهر اهمیت نمیده  

نقل مجلس زنها غیبت نیست  

کلام جمع مردها معامله و سود آوری نسیت  

بین بچه ها رقابت و یه رخ کشیدن نیست  

مجلس بالا و پا یین نداره همه دایره وار میشینند  

توی اون جمع اگر چایی می خورند یک مرد متشخص چهل و اندی ساله فارغ از مقام و ثروتش برای من یک الف بچه کلی راه رو میاد و بهم یه لیوان چایی میده و من دلم از این همه صفا پر میشه ....... 

 

وقتی داری برمی گردی زن و مردهای مسن و جوون تا پای ماشینت میان بچه ات رو می بوسن و باز هم تقاضا میکنن که پیششون بری  

دوستت دارن  

تظاهر نمی کنن 

با صفا بود 

قشنگ بود 

و متفاوت  

جای همه ی شماها خالی  

 

شب که برگشتیم علی رغم همه ی خسته گیها به اصرار سعیدم رفتیم خونه ی داداشش برا سرویس سیستم جدیدی که بسته بود....  

اونجا هم جای شما خالی یه جمع خانوادگی و مرور کلی خاطره ی قشنگ و بهشون خندیدن و دیدن عکسهای آخرین سفر برادر شوهرم  

خوب بود خوش گذشت ......

سیزده به در  ما که به خوبی و خوشی تمام شد  شما چطور؟؟؟؟ 

یا حق!!!!

 

 

۰

۰