مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

چرا من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا من باید فقط و حتما ساعت 6 صبح بیدار شم

و بچه رو بفرستم مدرسه؟


چرا من باید فقط صبحونه رو آماده کنم؟


چرا من فقط باید خونه رو جمع و جور کنم؟


چرا من باید نهار رو بپزم؟؟؟

چرا من باید فقط فندق رو حمام بدم؟


چرا من باید حتما جواب زنگ تلفن رو بدم و اگرم دستم بند باشه تلفن بی جواب مینونه؟


چرا من باید تدارک نهار رو ببینم؟؟

چرا من با اندک کمک پسرک باید میز نها رو بچینم؟


چرا من باید میز رو با گاهی اندک کمک پسرک جمع کنم و ظرفها رو سرو سامون بدم؟


چرا من فقط!باید به درسهای پسرک رسیدگی کنم؟


چرا من باید فقط فندق رو غذا بدم؟


چرا من باید  لباسها رو بشورم و هر روز!!!  لبلسهای مدرسه پسرک رو بشورمو اطو کنم....

به خدا خود لباسه از رو رفت بسکه شستم و اطوش کردم!!!!


چرا من باید هر روز خونه رو از گرد و غبار پاک کنم؟جارو بزنم؟


چرا سرویس سرویسهای بهداشتی خونه فقط با منه؟


چرا اگر کسی در خونه رو بزنه فقط من باید جواب بدم؟


چرا من باید همیشه دلشوره بابام رو داشته باشم و بهش سر بزنم؟؟؟


چرا من باید روزی صد چاشت نیمه نیمه غذا واسه بچه ها بیارمو جمع کنم یکیشم کامل خورده نشه!!!


چرا من باید هر شب تا 2 نیمه شب بیدار باشم و کل کارهای فردا رو ردیف کنم و دوباره 6 بیدار شم؟؟؟

بدونه حتی یه نیم چرت روزانه!!!


چرا من حق ندارم خسته باشم؟


چرا من حق ندارم عصبی باشم؟


چرا من چون زنم همیشه باید تمیز باشم؟

بوی خوب بدم گرچه مدام دستم به سیر و پیاز داغ اغشته اس؟


چرا من نباید موهام چرب شه و باید مدام دوش بگیرمو اهمیتی نداره ک چقدر کار سرم ریخته؟؟؟


چون من زنم؟

چون مادرم؟

چون طمع زیر پا گرفتن بهشت رودارم؟

نه

نمی خوام...خسته ام

اصلا

از طلا بودن پشیمان گشته ایم      مرحمت فرموده ما را مس کنید!




بعدا نوشت:خدای من این متن چقدر غلط و غلوط تایپی داشت







چرا

اپیزودهای پراکنده ی یک ذهن خواب آلود......


اپیزود اول:

خیلی خوابم میاد.....

خیلی

و دوست دارم یک هفته ی آینده رو مطلقا بخوابم!


اپیزود دوم:

جرا دنیای مجازی این همه برای ما مهم و بزرگ شده

که حتی درجه یک ها

بهترینها

و آدمی مجببور بشه 

 همدیگه رو ببوسه و بزاره سر طاقجه!

به خاطر این دنیای بیهویت!!!!!


اپیزود سوم:

پسرک ماشالله خیلی بزرگ شده

و این هم منو خوشحال میکنه و هم شونه هامو سنگین تر!


اولین مقاله ی زتدگیشو روز معلم خوند......

مثل خودم 

و صد البته آقای خانه...

و بدون یه کم و زیاد کوچولو

قبلش

توی دلم اونقدررر ذوقشو داشتم که داشتم میترکیدم!


همون حرفی که بابا ب من زده بود بهش گفتم

گفتم مامان

بالا رفتی همه مجسمه هستند از گچ و سنگ!!

خودت باش اروم و راحت...

یادمه همیشه توی دانشگاه کسی ک اولین داوطلب کنفرانس بود 

من بودم

اصلا عاشق این کار بودم

و بهترین مشوقم بابا بود

دوستت دارم بابای خوبم...

اصلا

عاشقتم پیر مرد!!!!



اپیزود چهارم:

این روزها چندین برابر توانم از خودم کار میکشم

خیلی خسته میشم

ولی چ خوب که تو 

میدانی

میفهمی

و

هستی 

..........................


اپیزود پنجم:

خسته ام

ذهنم خسته است

از این شهر

آدمهاش

و خستگی هاش...

خدایا مددی...


اپیزود ششم:

اگر رویای آقای خانه

و کابوس من

جامه ی عمل بپوشد

چه کند

این مریم بیجاده

آیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدای خوبم....


اپیزود هفتم:

پر از نیازم

از خرید

پر

باید پیکسلهای سوخته ی مغزم تعویض شوند.

پر از نیاز خریدن های

روحی ام!

اصلا انگار وقتی خرید روحی

میکنی بی نیاز میشوی!!!

با هر خرید غنی تر.

.

اپیزود هشتم:

یک جمله

وجوم از عشق فتدق لبریز شده!


تک تک سلولهای بدنم با او رقص عاشقی میکند.....

خدایا برایم نگهش دار

تا عاشقی کنم....


اپیزود آخر:

خدایا

یاریم کن که بی تو هیچم!!!!


یا حق!!








قدرت فکر

بارها و بارها به  این نتیجه رسیده ام که به هر چه فکر کرده ام رسیده ام....

هدفم رسیدن به یک پست قابل قبول در منطقه ای خاص بوده است

و الان با استارت چنین پیشنهادی مواجهم

موانع بسیار و بسیارند

اما اینقدر به توان و عرضه ی خودم ایمان دارم که اگر شرایط ،جور شد آبروی خودم و خاندانم را بخرم....

هرچه پیش آید خوش آید


من دیوانه نیستم!

ساعت 3 صبح خوابیدم

6:30  ساعت زنگ میزنه

احساس میکنم خواب یا بهتره بگم کابوس میبینم

پسرک روانه مدرسه میشه

فصل امتحانات پایانی هست و حسااابی در گیریم....

یه نگاهی به اوضاع خونه میندازم

وااااای خدای من 

بازار شام رو روسفید کرده!

چون کل دیروز رو من درگیر دروس پسرک بودم!

کمر همت رو میبندم

شروع میکنم

یه دوش نسبتا سرد میگیرم....نوشیدنی هر صبحم رو می خورم

احساس روزای امتحان رو دارم ک شب تا صبح درس خونده بودم

یه کم کرختیم کمتر میشه

شروع میکنم به تمیز کاری

تنم داره فریااااااااد میزنه بی مروت من خسته ام!

چشمام میگه من خوابم!

اما من ناگزیرم ...ببخشید عزیزانم......

ساعت 10:30 فندق بیدار میشه

بهونه بستنی داره

براش از یخچال یه دونه میارم

انگار خواب نما شده!میگه می خوام برم سوپر مارکت بخرم با شما!!!!!

تمام تنم میلرزه ک بخوام بیرون برم

مجبور میشم میرم باهاش ........

تو راه برگشت تنم روی پاهام سنگینی داره

باید پا به پاهای کوچولوی فندقم

که حالا تمرکز روی بستنی لیوانی

با قاشق هم داره راه بیام!!!!خدای من.

برای فرار ذهنی از این شرایط

زمزمه میکنم توی کوچه


شد خزاااان گلشن آشناییی

بازم آتش به جان زد جداییی


یه آقاهه از کنارم رد میشه

حتما شنیده چون مثل دیوونه ها نگام میکنه


اما

من دیوانه نیستم!!!!فقط خسته ام


میفهمی؟؟؟؟؟خسته!