مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

این روزمرگی های شلوغ!

این  روزها می گذرند و من با سختی

و .......

از آنها می گذرم

باشد که....

از لحظه لحظه بزرگتر شدنتان لذت می برم جوجه های زیبای من.....


وقتی می گویی همه ی زیباییهایت فقط برای من چاره ای جز تسلیم نیست بنده ی خاکی...

نوه ی گلم.....

با سروش دارم درسهاشو مرور می کنم

میگه مامان منو می بری خونه ی مامان جون؟

نه مامان درس داری عزیزم...باشه یه وقت دیگه...

خوبه شما هم وقتی من بچه دار شدم نیارم ببینیش؟؟

توی دلم ذوق می پیچه یه حس خوب

زن و بچه ی سروش........

خدای من ان شا الله

وقتی فکرشو می کنم میبینم خواهرم واسه دیدن

نوه اش اییین همه راه رو رفته

با خودم میگم منم باشم واسه دیدن بچه ی سروش

میرم..

از همین حالا فداش.....


قصه ی عادت.....

هر صبح که از خواب بیدار میشم باید پنجره ها رو باز کنم

مخصوصا پنجره ی کوچک آشپز خانه...

انگار با او نفس صبحگاهی میکشم...

بعد از چند مدت پرده ی اتاق خواب رو کنار زدم

وااااااای خدای من خزان هم گذشته و من غافل!!

دیگراز  برگهای هزار رنگ باغ خبری نیست....

و من خزان را به غفلت عادت کنار باغ گذراندم

و از آن مثل سال گذشته کمال لذت را نبردم....

رو به آقای خانه می گویم

حیف شد ...لذت نبردم.....

و این  است قصه ی زشت عادت.......

که

ساکنان ساحل دیگر از صدای امواج لذت نمی برند.......


مثل من که به هوش و ذکاوت و ماشا الله قدرت بیان کم نظیر 

عزیزانم عادت کرده بودم....

و حالا در مقایسه با هم سالان و گذشته های سروش

پی میبرم ...که دیگران چه میگفتند.....

خدایا ...خدای خوبم از تو خواهش میکنم

قدرت و درک  استفاده ی درست از شرایط

امکانات

و نعمتهای بیپایانت را به ما بده..

آمین.....


پ.ن:  جمعه شب از بیرون برمیگردم...چای با عطر و طعم خاصت ........خدایم را شاکرم......

بعد نوشت:از آدمهای بیماری که ذهن خود و معصومان اطراف خودشون رو بیمار و مغرض می کنند حالم به هم می خوره.....

دونات عاشقانه ....

پسرک صبح داره میره مدرسه

روز پوله

بدرقه اش میکنم می بوسمش بعد از آرزوی موفقیت


پولشو بهش میدم

از قبل بهم گفته بود توی مدرسه دونات آوردن

و می دونست که من خیلی دوست دارم

گفت مامان میشه دوبرابر این هفته پول بدی؟؟

نه عزیزم لازم نداری ....واسه چی می خوای؟؟

می خوام برا شما دونات بخرم ...

عزیزممممم.....احتیاج نیست ممنونم...

ظهر که میاد یه دونات خریده دستش نزده !!!

آورده با هم بخوریم......

و این عاشقانه ترین دونات دنیا بود.....


وقتی بیشتر این  شیرینی به دلم می شینه که میبینم

دیکته ی هفته رو بی غلط نوشتی

و جایزه ی بزرگ اخلاق رو هم این هفته گرفتی

یه ماشین قشنگ......


خدارو  به خاطر وجود تو و داداشت تا آخر عمر شاکرم....


خیلی خوشحالم که هم جنس هستید و حرف و دنیای هم رو می فهمید

همین الان هم کلی هم بازی همید ....فارغ از همه ی شیطنت های خاص خودتون....


بهت افتخار می کنم پسرم


خ



الهی شکر.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس غریب....

این حس غریبیست که کسی رو مثل عزیزای خودت

دوست داشته باشی

اما

دلت بخواد اون از تو بدش بیاد

چرا که

دوست نداری هیچ جای زندگی ه

خودت و عزیزانت سنجاق بشه

به هیچ نسبت تازه ای !

جوجه های زیبایم.....

کاش این روزها رو  به خاطر بسپارم

این روزهای کودکی

این بوسیدن های زیبای بی دریغ فندق

مدام منو می بوسی و میگی

عاشگت دارم مامان تپلی.!!!!!

این روزهایی که بند کفشهاتو میبندم پسرکم

وسعی در زیبا گره کردن داری و خوب می دانم روزی پدری نمونه خواهی بود انشاالله 

و به کودک زیبایت آموزش خواهی داد.....


جدا از هر حرف و حدیث به شما ایمان دارم

ایمان دارم که آینده ای روشن خواهید داشت

انشاالله....

چون به خدا ایمان دارم....


بزرگ تر شدی پسرکم

یک سال .....کلاس سوم!!!

خوب است و خیر انشاالله..........

دعای خیرم تا همیشه پشت و پناهت عزیزترینم.....



زمستونه!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...آلارم

همه ی اآلارم های گوش خراش زندگی هم بد نیستند

گاهی به گوش جان بسپار آنهارا

تا سکوی پرتاب شوند.....

به گوش جان بانو......