مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

جنس احساسی که عوض نمی شود.......

این پست متعلق به سال 90 هست ..توی فالی که از وبلاگ گرفتم امد و برام خیلی عجیب بود که این احساس طی این همه سال دستخوش هیچ تغییری نشده

و هنوز بکر بکر مونده......




 بی بی وقتی میبینم این همه رنجور و نحیف شدی دلم هری میریزه    

وقتی دستهای پینه بسته تو می بوسم و می بینم اینقدر بی جون شدی دلم پره درد میشه

   وقتی از درد شکایت می کنی بغض می کنم اما قورتش می دم  چون از این حس که کسی فکر کنه تظاهر میکنم متنفرم   

وقتی می بینم برا راه رفتن مشکل داری دلم میشکنه 

وقتی می گی مزاحمتونم  دلم می خواد داد بزنم برکتی بی بی   ب

برکت خونه   

سای ه سری به خدا.....

 وقتی هستی یه آرامشی می گیرم که خودم هم برام عجیبه

   با بودنت انگار برکت هست

  وقتی از اون همه رنج برام گفتی و از اون همه زحمتی که جوونیت کشیدی بهت بیشتر ایمان آوردم  

 وقتی شنیدم همه ی بچه هاتو تک و تنها یکه و مردونه بزرگ کردی به خدا بی بی بهت افتخار کردم

   دوستت دارم  فارغ از همه چیز و همه کس  

سروش این حس قلبی ه من بهش منتقل شده و آروم  ه توی بغلت  

کنارت به خواب می ره یه خواب ه آروم و عمیق  

و این یعنی آرامش دستها تو می بوسه و این یعنی عشق

 من هیچ وقت مامان بزرک نداشتم روز اولی که دیدمت با تمام وجودم لمست کردم 

و امروز هم هنوز  جدا از همه کس و همه چیز عاشقانه دوستت دارم  

الهی سایه ات روی سرمون کم نشه  ا

ز فکر خدایی نکرده نبودنت  بغضم می ترکه  دوستت دارم.....    

دوست داشتنی های از یاد رفته.....

ظهر با آقای خانه راه می افتیم

ربه شهرستان اطراف برا انجام ی کار کوچک داریم میریم

آقای خانه وسط راه حایی نگه میداره

روی تابلو نوشته شده

بیمارستان اعصاب و راون !

نگاهش میکنم

میگه یه لحظه صبر کن

چند دقیقه میره و برمیگرده

قرار شد ی مقدار خوراکی بگیریم و برگردیم.....

این پروسه یک ساعتی طول میکشه

بر میگردیم

از نگهبان یک سری اطلاعات میگیرم

در مورد تعداد بیماران بخش زنان بی سرپرست

اون میگه ..اینها  بیماران روانی بی سرپرست هستن

که اینجا می مونن تا بمیرن!

میگم تحت پوشش کدوم سازمان هستن؟؟بهزیستی؟؟؟

نه خانم..هیچ جا!

پس از کجا تامین میشن؟؟

بیمارستان و خیرین!

سرم خالی میشود برشی از لحظه انگار هیچ صدایی نمی شنوم

داره شب میشه

انگار اونجا خیلی مخوف تر از تصور مریمه!!

به طرف ماشین بر میگردم رو به آقای خانه میگم

نه..من نمی تونم!

از پسش بر نمیام ..

میگه نه برو برا روحت خوبه من رفتم تو تا حالا ندیدی برو!

با نگهبان میرم اونجا زنگ میزنیم

یه خانم چاق و بی حوصله در رو باز میکنه!

سلام می خوام بی سرپرستها رو ببینم اگه ممکنه

دنبالم بیا......

میرم داخل...

پرستار در رو باز میکنه

یه نفر میاد جلوم میگه یه بوس میدی؟؟؟؟؟؟

آقای خانه تاکید کرده از لمس کردنشون امتناء نکن احتیاج دارن..

شوک شدم

سوپروایزر به دادم میرسه و بهش میگه نه نمیشه!

پاهام ب زمین میخکوب شده پیش نمیره

این دومین باره توی زندگیم ک این اتفاق می افته

ی بار وقتی که داشتم میرفتم داخل جایی که مامانم رو غسل  میدادن و یک بار امروز...

پاهام رو ب زور میکشم

دست خودم نیست

به پهنای صورتم اشکککک میریزم

خیلی شدید......

یکیشون عروسک شرک اورده ببینم

یکیشون یه عروسک پارچه ای اورده میگه نازش کن

وای خدای من

همشون سردشونه

اتاق سرد و بدون فرشه

روی یه زیلوی پپارچه ای نشستن

حالم بد میشه

گریه میکنم بدنم میلرزه

از پرستار میپرسم چی لازم دارن؟؟

.

.

.


خدایا کمکم کن

خدایا از صمیم قلبم تو را سپااااس......


بی ربط نوشت :پاییز  برگهای باغ را رنگ زده.....دستهایم را برای رویشی دوباره میکارم......



می توانم زیرا....

به خودم و خدایم هنوز ایمان دارم.

باران.....

اولین باران پاییز

حالم را خوب میکند

میدانم....،،،

فقط مریم باش بانو.....

من

اگر فقط مریم باشم

...............

خدایا کمکم کن مریم باشم....

ممنونم.....

وای

وای از چشمهایی که خوب.نمی بینند....

whit out u turn......،،،،،

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.