مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بیگانه....


خود خواسته رد پاهایت را گم کرده ام 


چه مجنونی شیرینی 


راستی  چقدر بیگانه ام  با تو 



بماند به یادگار از 31فروردین 1401.... 



_

این داستان :رد پا

خود خواسته  ردپاهایت را گم کردم...


چه حواس پرتیه واجبی بود برایم.


چه دیوانگی شیرینی.... 






لطفا 

خدا 

نباشیم 




دلتنگی...

از دلتنگی نوشتی 


یادم آمد که نمیشود دلتنگی را در روزمرگی حل کرد. 

اصلا  روزمرگی هایم اشباع شده دیگر جایی برای حل دلتنگی ندارد... 


نمیشود حجم زیادی از علاقه،عشق و حس خوب را یکشبه فراموش کرد 

وقتی مهر و احترام در سلول سلول تنت سالها ریشه کرده 

دلتنگی با تو همزیستی می کند..... 


 


تنها  می توان کنترل کرد  حال دلتنگی را.....






دوباره دلتنگی

دوباره دلتنگی

انرژی جمع شده داره تموم میشه


این شهر .....

چهارشنبه غروب باید جایی میرفتم 

مسیر پر ترافیک و شلوغه مترو بهترین گزینه ی این شهر شلوغه واسه بعضی مسیرها 

لباس آزاد و راحتی می پوشم کتونی و کوله، راه میوفتم سمت ایستگاه 

توی راه جوری غرق فکرم که نمیفهمم چطور رسیدم 

خط تجریش _کهریزک سوار میشم 

قطار نیمه شلوغه شانس میارم یه گوشه زیر تهویه جا میگیرم 

کسی تفکیک مرد و زن رو رعایت نمی کنه همه خواهر برادری کنار همنو همه هم الهی  شکر راحت 

تو دلم می گم

الهی شکر یه قدم فرهنگ این ممکلت به عقب برگشته!

می ایستم ایستگاه بعد مرد میانسالی با حال نه چندان خوب سوار میشه 

صندلی ها پره میاد کنار پای من با حال زار کف مترو میشینه سرش رو روی زانو میذاره....دلم ریش میشه ب حالش....

دو نا دختر جوون کنارم ایستادن که هردو بینیشون رو عمل کردند 

دوست هستند ریز ریز میگن و میخندن پر از شور جوونی 

عطری زدن که خیلییی شبیه بوی عطر «اترنیتی »عطر جوونیهای منه عاشقش بودم و هنوز هم رایحه ش منو پر از انرژی میکنه 

یاد خونه دانشجویی میوفتم که بچه ها که میرسیدند میکفتن 

مریم اومده ،بوی عطرش پیچیده 

اما چند سالی هست امضام عوض شده ،،،شاید پیر شدم و خبر ندارم!

غرق فکرای خودمم و پر از حس خوب از این دوتا دختر پرانرژی 

در حالی که هر تیکه از فکرم به سویی کشیده میشه 

سروش و مشکلات خاص این سن 

سینا و موارد قابل تامل 

روابط و مسائل من و اقای خانه 

مریم و خودمراقبتی های فراموش شده 

کارهای عقب افتاده ی خانه 

و حتی سبد لباس کتیفها 

اهدافی که باید ۱۴۰۱ انشاالله محقق بشن 


صدای ریرش مهره های دستبندم کف فطار به خودم میارتم ...

هر مهره سویی رفته 

با عجله به دستم نگاه می کنم که نکنه اون دستبندی 

که عزیزی از سفر سوغات اورده بود پاره شده باشه 

خدارو شکر سالم بود 

من شدیدا معتقدم. که اشیا حس اون برهه ی زمانی رو 

در خودشون حبس می کنند و تا همیشه با خودشون دارند 

و من اون زمان پر از حس خوب  به خودم و زندگی بودم 

پس باید می موند....

صدای ایستکاه بعد دروازه دولت میگه اماده ی پیاده شدن باش 

پیاده میشم .....


می رسم به او،آقای خانه خسته است ،روزه 

و ساید غرق فکرهای مشترکمان ...




می رسیم به مقصد 

حال و هوای غریبیست 

شلوغ،هیاهو 

گروه نوازنده ی دوره گرد  بسیار زیبا معرکه گرفته 

پول می ریزند 


بوی تلخ سیگار بی توجه به قبل افطار پیچیده 

آخ که چقدر خسته ام 

تلخیش به جانم مینشیند ......


کارمان انجام می شود 


تجربه ی بکر . خوبی بود...

.


برمی گردیم ..........













رویای مادرم

به طرز عجیب و غریبی به تحقق یکی از رویاهای مادرم نزدیک ده ام.

حداقل برای خودم نتیجه ی کار بهت آور بوده!


با وجود زبان منفی....

خلسه.....

دیشب در پیچ و خم خلسه ی خواب 

اقای خانه

شعری در وصف کارش سرود و زمزمه کرد

ایمان اوردم هنوز هم  طبع شعر برایش مانده 

و این نیکو اتفاقی بود.....


زیبا بود اما حتی از خستگی 

رمق تحلیل هم نداشتم ..... 


بیشتر از ظرفیت به اجبار قهوه  

از تنم کار می کشم 

خدا ب خیر کند...... 






شعری که باید مخفی بماند

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بازی جنگا....

زندگی و رابطه با ادمهاش مثل بازی جنگاست

نباید حرکت اشنباهی  کنی

چون همه چیز به یکباره خراب میشه

و گاهی

دیگه حوصله و رمقی برای

دوباره ساختن نیست..... 

حیف میشود......