مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

سخنانی از جنس بستنی.

بعضی حرفها

کارها

دلجویی ها

مثل بستنی هستن

اگر درنگ کنی

آب میشه....

و دیگه برای 

طرفین لطفی  نداره!

.........

شعور عاطفی.......

شعور عاطفی هر فرد هیییچ گونه نسبتی به 

شعور اجتماعی ،

شعور کاری

وی ندارد.

بعضی آدمها هستند که در روابط کاری و اجتتماعی بسیااار موفق و سرآمد هستند

اما

از ایجاد روابط عاطفی  سالم عاجزند


اینگونه افراد

احترام گذاشتن به شعور و شخصیت طرف مقابل را بلد نیستند

الگوی روابط و گفتگو ها را رعایت نمیکنند

و اتفاقا از همه کس هم توقع احترام بسیاردارند.....


اینگونه افراد 

احترام  به بزرگتر از خود را بلد نیستند 

و

از همه ی کوچکتر ها توقع  احترام روز افرون دارند


و


چه گاهی غیر قابل تحمل میشونداین افراد!!!!



مرده است.....

کسی که حاظر به کمک کردن به تو در سختیها و مشکلاتت نیست

آرام

بی صدا

 گوشه ی ذهن دفنش کن.

زیرا


او مرده است.....

یاد بگیر .

دلتنگیها و مشکلات تو

سهم توهستند

کسی

حاظر به تقسیم آنها با تو نیست..

بانو جان!

بیخبری خوش خبریه!!!

اون روزها که جوونتر  بودم   خونه دانشجویی بودیم و یه دختره بود که  همخونه ی ما نبود و دوست یکی از بچه ها

دختری بینهایت زیبا از خانواده ای سرشناس

اما

هر شب مست بود،

هر وقت می پرسیدم مرجان چرا اینهمه مشروب میخوری میگفت:

واسه رهایی از ناراحتی های این زندگی لعنتی!


من درک نمیکردم

یه روز واسه بابا تعریف کردم و اتفاقا خانوادشم شناخت و گفت که چه و چه......

بر حسب ذهن ناخوداگاهی که خیلی ظریف و زیبا بابا توی ذهن ما بچه هاش 

چه دختر و پسر ایجاد کرده بود من حتی کنجکاو به بو کشیدن و تست کردن هم نبودم


الان بعد از نزدیک به 18 سال!که ازاون ماجرا میگذره 

با خودم فکر میکنم که 

چه خوبه که گاهی بیخبر از دنیا باشی!!!!!


اونروزها دنیام بی دغدغه تر بود 

که 

احساس نیاز به بیخبری نداشتم! 


تا اطلاع ثانوی.

یه وقتهایی به خودتون مرخصی بدید

کرکره ی زندگیو بکشید پایین

و بنویسید 

تعطیل!

روزهای دلگیر پاییز..

تابستون داره تموم میشه

پاییز توی راه

اما دل من انگار دیگه پاییز نمی خواد!!!!!!!

ای واااااای....،،،،،


من ایتطرفه  دنیا

تنها

روزهای دلگیر پاییز

تنهایی

بی کسی

خواهرم هم که ایران بود

دیگه بر نمیگرده!!!

من شدم و تنهایی

روزهای دلگیر پاییز


گریه امانم را برید.................



خدایا کمکم کن......

برنامه! دلم! آشوب!

خیلی وقته دیگه چک لیست روزانه ندارم

بی هدف

بی برنامه

به دست باد 

و

در رود سرنوشتم

و همین داغونم کرده.....



پ.ن؛دلم آشوبه.

تکرار و دیگر هیچ.

من کجا جا مانده  ام ؟؟؟؟


لابلای کتابهای کنکور کارشناسی سال 83؟؟؟؟


یا نه لابلای لباس و بساط عروسی و جهیزیه چیدن شهریور 84؟؟


یا بین قنداق و لباسهای نوزادی سروش  آدر 85؟؟؟؟


یا بینابین سالهای کودکی سروش و غصه ی مریضی مادر؟؟؟؟


یا نه طی پروسه ی دوباره مادر شدن و آمدن فندق ؟؟؟؟


ویا نه در 16 فروردین سال 93وقتی که فرشته ی زندگیم پر کشید؟؟؟؟


و یا این سالهایی که هر چی دیدم تنهایی و غم این پیر مرد عاشق بوده؟؟؟


من در خرده گیریهای زتدگی؟؟


در ناملایمات؟؟؟


گریه های گاه گاه؟؟؟


یا در خنده های قاه قاه؟؟


من کجا جامانده ام؟؟؟؟




12 شهریور




10 ثانیه تا انتها.

گاهی

باید خودت را به

 ثانیه ها بسپاری

تا آنها تصمیم بگیرند

چگونه سپری شوند......