مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

ممنون....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادم باشد...

یادم باشد که زیبایی های کوچک را دوست بدارم حتی اگر در میان زشتی های بزرگ باشند

یادم باشد که دیگران را دوست بدارم آن گونه که هستند ، نه آن گونه که می خواهم باشند

یادم باشد که هرگز خود را از دریچه نگاه دیگران ننگرم

که من اگر خود با خویشتن آشتی نکنم هیچ شخصی نمی تواند مرا با خود آشتی دهد

یادم باشد که خودم با خودم مهربان باشم

چرا که شخصی که با خود مهربان نیست نمی تواند با دیگران مهربان باشد

.

.

.

عمری با حسرت و اندوه زیستن نه برای خود فایده ای دارد و نه برای دیگران باید

اوج گرفت تا بتوانیم آن چه را که آموخته ایم با دیگران نیز قسمت کنیم . . .

.

.

.

لحظات از آن توست؛ آبی، سبز، سرخ، سیاه، سفید

رنگهایی را که بایسته است بر آنها بزن

روزهایت رنگارنگ

سال ۱۳۹۰ مبارک . . .

 

 

 

نوروز پیام آور مهر است که مرا وامی دارد تنها به خاطر تو !!! دوست داشتن را یاد بگیرم . . . 

 

 

 

.

سال نو؟؟

 

 

سال داره نو میشه  

فکر من و تو چی؟؟؟ 

 

این دل نوشته ی پارسال من (مریم ) در چنین روزهایی است ...

آیا تا حالا با خودت فکر کردی 

کی هستی  

 

؟؟ 

 

چی می خوای؟؟ 

اینی که میگن خونه ی تو 

آیا واقعا متعلق به تو ه؟ 

ماشین تو... 

خونه ی تو... 

با غ تو 

ملک تو 

و حتی بچه ی تو؟؟؟ 

 

از وقتی به دنیا میای وارد این شهر بازی بزرگ می شی و با زیچه ی اون 

آرزوهات   

 با خودت بزرگ میشن 

درس می خونی  

دانشگاه میری 

شو هر میکنی ( / زن میگیری ) 

بجه دار میشی 

.. 

 

واای چه تکرار مکرراتی...یا خدا 

 

آخه این شهر بازی بزرگ جقدر جذابیت داره که همه بازیچه اش شدن؟؟؟ 

 

آخرش باید بری  

آمدی که بری 

پس 

 

نمی دونم 

از کجا آمده ام  

آمدنم بهر چه بود 

به کجا میروم 

آخر..... 

 

نمی دونم  

نمی گم آمدم افسرده و دلتنگیم نه 

اتقافا شاید من از خوشبختهای عالمم الهی شکر جونکه سالمم 

بجه ی سالم و خوبی مثل سروش دارم 

الهی شکر 

و شوهر گلی مثل سعید 

اما خب به اصل دنیا بد بینم متاسفانه 

 

نمی دونم چرا ما این همه با زیچه ی دنیا شدیم

  

عجیب داره بازیمون میده 

 

همش سرگرمیم یکی از دنیا میره 

سریع به خودمون میگیم  خدا رحمتش کنه 

انگار از ما خیلی دوره 

نه همین بغل ه 

اصلا 

حتی خود تولد آغاز راه مرگ ه 

آدم خیلی حقیره 

بازیچه ی تقدیره 

پل بین دو مرگه 

مرگی که ناگزیره

 حتی خود تولد آغاز راه مرگه 

حدیث عمر آدم حدیث باد و برگه  

وااای  بد جوری بازیچه ایم ما...... 

 

نه اینکه نا امید یا افسرده باشما 

نه اصلا 

اما خب خیلی به پوچی دنیا فکر میکنم و اصلا به این که چرا امدیم و  

چی می خواییم؟؟؟  

 

  

کاش یه کم به این مسائل   بیشتر فکر کنیم 

بابا ابن همه بدو بدو تا کی؟؟ 

برای چی؟؟ 

یا خدا 

آدم دیوونه میشه از فکر به کائناتت 

 

بعد هم تازه بعد از همه ی جون کندنها  

و به دست آوردن همه ی خواسته هات 

می بینی به جایی رسیدی  که دیگه نه چیزی برات ارزش داره 

و اونقدر داری که هیچی راضیت نمیکنه 

آخه چرا؟؟؟ 

چرا آدمها اینقدر بازیچه ی این شهر بازی شدیم؟؟  

 این جوری فکر کنیم ما که چند صباحی اینجا توی این کره ی خاکی  

اسیریم 

پس چرا با هم نوع هامون بد باشیم 

و از همه مهمتر جرا پشت سرشون حرف بزنیم 

اونا هم یه سری بازیچه ی بد بخت مثل ما.... 

کاش یه کم به خودمون بیایم 

روی سخنم اول از همه با مریمه 

 

من و مریم باز با هم خلوت کردیم 

و چه شیرین بود این خلوت ما.... 

 

 

و در آخر باید بگم که

من الهی شکر خوشبختم و از زندگیم به عنوان یه انسان راضیم  

و روی سخنم کلی هست....  

 

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.... 

هممون فقط در حال کوچیم و مهاجرت 

دل نبند.!

 یا حق!!!  

ای کاش....

 

 

ای کاش  

هنوز هم  

بالغم بر کودک 

و منتطقم  

بر احساس 

غالب بود.............    

 

 

   

 

 

 

مرا چه می شود؟؟؟

 

شب از نیمه گذشته  

 

               بسیار خسته ام  

                     و خواب از چشمانم گریزان  

 

من اهل این همه فکر نبودم!!!!! 

 

خدایا یاریم کن.... 

 

یا حق!!! 

 

 

 

اسرار مگو - برای کمی خندیدن! (حکایت طنز)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پروردگارا.....

 

پروردگارا 

 

                 حال ما را به بهترین  

 

                                                  احوال گردان...... 

   

                                                                                  آمین ....

لطفا ننو یس!!!!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

سروش نوشت ...

 

مامان؟ 

جانم! 

به نظرت من بزرگ شدم دزد بشم (دور از جون)  

یا برم مغازه ؟؟؟ 

من!! 

 

و بعد..کلی خندیدم و آرزوی یه آینده ی خوب براش کردم.....  

 

 

پ.ن :دلم مثل دلت خونه برادر......