مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

تاریخهای مهم زندگیمان ...(که یادمان نرود.)

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پیراهن گلدارم کو؟؟؟؟

 

نکند در جستجوی پیراهن گلدارم 

 که مرا به شادمانی ۷ سالگی ببرد  

فارغ از تصمیم کبری  

فارغ از این که بابا آب داد یا نان 

باقی عمر راسپری کنم ؟؟؟!!!! 

 

 من از این دنیا چی می خوام  

دوتا صندلی چوبی  

که من و تورو بشونه  

واسه ی گفتن ه خوبی

 

 

گاهی با خودم فکر می کنم ای کاش من این همه دوران خوبی را در کودکی و جوانی طی نکرده بودم و یا ای  کاش حداقل مرا کمی با ناملایمات یا حقایق زندگی بیشتر روبرو کرده بودند آیا گناه من است یا پدر و مادری که نگذاشتند حتی ذره ای از ناملایمات زندگی را ببینم ؟؟؟ و کم و کاستی های جامعه را لمس کنم. ..فقط پدرم برایم می گفت که این است و آن..اما ندیدم...و شنیدن کی بود مانند دیدن؟؟؟!!! 

 

 

 

 

آیا؟؟؟؟

 

 

خیلی ذهنم درگیر است  

آیا تصمیم درستی است ؟؟؟ 

خدایا یاریم  کن ......

یا حق!! 

 

  

 

بعدا نوشت : آلبوم جدید قمیشی رو آرام و پر غرور به من کادو کردی 

و من با عشق شنیدم  

ممنون...... 

 

سروش نوشت ...انگشتر عقیق....

 

یه انگشتر نقره ی عقیق برای سروش خریدم  

خیلی به دستش میاد و خوشحالم که خوشحاله..... 

 

 

پ.ن: 

عزیزم  وقتی خوب نگاه میکنم می بینم خدا تورا فقط برای دل من آفرید .... 

و کاش این همه خوبی را ببینم ..... 

سروش.....

خدای من سروش بزرگ شده  

خیلی بیشتر از سنش هم متوجه است ما شا الله.... 

دیشب تولد بودیم  

مامان بابا ی اون دختر کوچولو یه دستبند بهش کادو دادند  

سروش به من گفت واسه  منم می خری؟؟ 

گفتم مامان شما پسری  

گفت پس برام یه انگشتر خوشکل بخر  

بهش گفتم طلا برا آقایون بده از بازار یه نقره  برات میگیرم  

گفت برام بخر  

این قضیه گذشت و دیشب توی خواب بلند بلند گریه میکرد و سراغ انگشترشو میگرفت  

دلم لرزید از این همه حساسیت  

خدایا رحم کن....  

تا صبح خواب به چشمم نرفت  

و لذت تولد هم از دلم در اومد.... 

 آخه

دشیب شب خوبی بود به جز گریه های نصف شب سروش  

خوش گذشت  

و من و سعید جون از صمیم قلبمون خوشحال و از خدا ممنون بودیم   

به خاطر بخشش این فرزند عزیز به این زوج جوون 

ان شا الله خدا همه ی بچه ها رو برای پدر و مادراشون حفظ کنه  

آمین .. 

 

یا حق!!! 

 

پینو کیو ....

 

این روزها به جرم راست گویی مجازات می شوی  ........

 

این روزها  همه دروغ می گویند 

 اما کسی دماغش دراز نمی شود .......

پس فقط  

بیچاره پینوکیو..... 

 

 

 

 

 

بازا ر و کار....

ا 

ین روزها سخت درگیر کار ه همسر   محترمیم  

 

بازار ؛ کلاس درس بزرگی هست به خصوص برای من که خیلی با این دنیا ارتباط نزدیکی نداشتم  

یه کم چشم و گوشم به حقه  بازی ها (ببخشید ) و این مسائل روز بازار باز میشه و اطرافم رو بهتر میشناسم  

ا 

ما خب خیلییییییییییییی مسائل که بیشتر فرهنگی هم هست آزارم میده  

مثلا خانواده هایی که میان برای عروس و داماد خرید کنند و یه لشکر و نصفی باهاشون همراهی میکنند 

 

یا مثلا وقتی که عروس یا داماد مخصوصا عروس یه چیزی می پسنده و یکی از اقوام شوهر نظر مخاف میده خونم به جوش میاد و به حال اون عروس نگون بخت افسوس می خورم که چرا داره تن به این وصلت میده ؟ 

 

و از همه بد تر خانواده هایی که دختر های ۱۸-۱۹ ساله و بعضا کمتر رو  دارن می فرستند خونه ی بخت .. 

 

دلم می سوزه و با خودم میگم آخه اینها که اینقدر زود از دخترشون سیرند چرا گذاشتند بچه دار بشن؟؟؟ 

اونم به دامادهایی که اونها رو نمی فهمند ..بی چاره ها  

آخه چرا؟؟؟ 

نمی دونم ... 

شاید این هم یه جور زندگی باشه  

شاید همه ی اینها بد نباشه  

و از نظر خودشون نهایت خوشبختیشونم باشه که فقط لباس عروس بپوشند و براشون هورا بکشند .. 

اما من حالم بد میشه  

بدم میاد   

خب نظر شخصیه دیگه....

 فعلا تا بعد ... 

یا حق!!! 

 

 

 

 

فرشته ی مهربون....

 

پسرک مو طلایی من 

روزی خواهی فهمید  

      که آن فرشته ی مهربانی  

                        که با چشمان بسته  

                                     صدایش می کردی  و

                                              خواسته هایت را اجابت میکرد  

                                                                                     مادرت بود..... 

  

 

   

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

یه فال از آرشیو گرفتم گریه ام گرفت......

خدا رو شکر.مریم  روز به روز داره وضعیت جسمانی بهتری پیدا می کنه . شاید اگه می دونستید مریم چه عمل سختی رو پشت سرگذاشته به هیچ وجه باورتون نمی شد که اون داره به این سرعت بهبودیشو به دست می آره .(الحمدلله ) کسالت من هم یه کسالت جزئیه که قابل بیان نیست اصلا. راستش دلم یه جورایی سخت هواییه . هوای پریدن دور گنبد امام غریب رو دارم . دوست دارم به ضریح مبارکش تکیه بدم و های و های  گریه کنم . خدایا یعنی می شه یه روز من و مریم با هم بریم پابوس امام رضا ؟؟ یا خدا ! راستی من یه خصوصیت عجیب و غریب دارم و اون اینه که خیلی با حال و هوای جبهه ها حال می کنم ! عجیبه نه ؟
دلم شب غربت تو کرده هوای جبهه ها
پرکشیده به شهر عشق همون دیار آشنا
یه سر می ره سراغ عشق دلی که کربلائیه
گرفته باز بهونه ی شلمچه و طلائیه
سه تا غریب داره خدا ،حسن حسین امام رضا
اول غریب مصطفی ، دوم شهید کربلا
سوم غریب الغربا  ، صاحب گنبد طلا
اگه یه روز خدا بگه ، بیا برو به کربلا
دور ضریح شش گوشه ، همش می گم امام رضا
دلم میخاد پربزنم ، این در و اون در بزنم
همش بگم رضا رضا به سینه و سر بزنم 
                                                                               التماس دعا . از سر نیاز و نه تملق !

نوشته شده در پنجشنبه 27 آذر ماه سال 1382ساعت 8:58 PM توسط مریم و سعید نظرات (40)