مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

هشتادمین ماه وبلاگ !

اسفند ماه هشتاد و نه - هشتادمین ماه جاری بودن حضور مریم خانوم در لحظات منه ! حضورش رو با همه ی مشکلات و عشقها گرامی می دارم !!

قرمز یا آبی؟؟

شعری از استاد عالی پیام

شنیدم در زمان خسرو پرویز

گرفتند آدمی را توی تبریز

به جرم نقض قانون اساسی

و بعض گفتمان های سیاسی

ولی آن مرد دور اندیش، از پیش

قراری را نهاده با زن خویش

که از زندان اگر آمد زمانی

به نام من پیامی یا نشانی

اگر خودکار آبی بود متنش

بدان باشد درست و بی غل و غش

اگر با رنگ قرمز بود خودکار

بدان باشد تمام از روی اجبار

تمامش از فشار بازجویی ست

سراپایش دروغ و یاوه گویی ست

گذشت و روزی آمد نامه از مرد

گرفت آن نامه را بانوی پر درد

گشود و دید با هالو مآبی

نوشته شوهرش با خط آبی:

عزیزم، عشق من ، حالت چطور است؟

بگو بی بنده احوالت چطور است؟

اگر از ما بپرسی، خوب بشنو

ملالی نیست غیر از دوری تو

من این جا راحتم، کیفور کیفور

بساط عیش و عشرت جور وا جور

در این جا سینما و باشگاه است

غذا، آجیل، میوه رو به راه است

کتک با چوب یا شلاق و باطوم

تماما شایعاتی هست موهوم

هر آن کس گوید این جا چوب دار است

بدان این هم دروغی شاخدار است

در این جا استرس جایی ندارد

درفش و داغ معنایی ندارد

کجا تفتیش های اعتقادی ست؟

کجا سلول های انفرادی ست؟

همه این جا رفیق و دوست هستیم

چو گردو داخل یک پوست هستیم

در این جا بازجو اصلا نداریم

شکنجه ، اعتراف، عمرا نداریم

به جای آن اتاق فکر داریم

روش های بدیع و بکر داریم

عزیزم، حال من خوب است این جا

گذشت عمر، مطلوب است این جا

کسی را هیچ کاری با کسی نیست

نشانی از غم و دلواپسی نیست

همه چیزش تمامن بیست این جا

فقط خود کار قرمز نیست این جا

ترویج بی لیاقتی در سطح ملی از وبلاگ امید ۲۰

در یک کشور فرضی و در یکی از ادارات دولتی تصمیمی مبنی بر احداث سایبان در پارکینگ خودرو گرفته شده و آگهی مناقصه منتشر گردید . نمایندگان سه شرکت ، داوطلب اجرای پروژه شده و به ترتیب پیشنهادات زیر را برای انجام کار ارائه دادند

نماینده شرکت کره ای با دوربین مخصوص و لپ تاپ به محوطه پارکینگ آمد و پس از انجام ارزیابیها و محاسبات بسیار دقیق مبلغ پیشنهادی خود را به میزان ده میلیون واحد پول آن کشور فرضی ارائه داد . او در پیش فاکتور خود ، ریز هزینه های عملیات را بدین منوال درج کرد بود : پنج میلیون برای مصالح ، چهار میلیون برای دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت

نماینده شرکت چینی با یک عدد متر ساده ، طول و عرض و ارتفاع آن محل را اندازه گرفته و سپس با ماشین حساب چند تا دگمه را فشار داده و مبلغ هفت میلیون را پیشنهاد کرد . ریز فاکتور پیشنهاد او بدین شرح بود : سه میلیون مصالح ، سه میلیون دستمزد کارگران و یک میلیون برای سود شرکت

نماینده شرکت داخلی با اتکا به یک پشتیبان پا پیش گذاشت و بدون مقدمه و انجام هیچگونه محاسبه و اندازه گیری مبلغ دویست هفتاد میلیون را پیشنهاد کرد . بعد از باز شدن پاکات پیشنهاد شرکت های خارجی متوجه شد که یک صفر اشتباه تایپیست بود و پیشنهاد او بیست و هفت میلیون است .

پس از تلاش فراوان و امتناع او از افشاء دانش فنی شرکتش ریز هزینه های او به این قرار بود : ده میلیون بابت سود حاصل از صرفه جوئی ارزی ، ده میلیون بابت تعرفه گمرکی و حمایت از صنایع و شرکتهای داخلی ، هفت میلیون بابت پرداخت به شرکت چینی جهت انجام کار . با تصمیم مسئولین تدارکات و با ذکر مصلحت برای حمایت از صنایع داخلی ، او برنده مناقصه شد !!

راستی کسی تا بحال گفته چه موقع یارانه ای که مردم به دولت به شکل تعرفه های گمرکی و حمایت از مصرف کننده، و به صنایع داخلی بابت خود کفائی می پردازند، باید قطع شود؟

اگر کسی ادعا کند ، این تعرفه ها بابت رشد صنعت ملی میشود ، لطفا بفرماید این چندین هزار میلیارد تعرفه ای که از ورود خودرو گرفته میشود ، چقدر موجب رشد ایران خودرو و عدم وابستگی کشور شده ؟

آیا میدانید به عنوان مثال تولیدات ایران خود رو بجای مصرف ۶ لیتر بنزین در صد کیلومتر که از مشخصات یک خودرو ارزان قیمت خارجی است حداقل دوازده لیتر بنزین در صد کیلومتر مصرف میکنند ، که ضمن اتلاف سرمایه صاحب خودرو موجب آلودگی هوا و تبدیل ایران به بزرگترین وارد کننده بنزین منطقه میشود….

آقای دکتر دمینگ در یکی از سخنرانیهایش در ایالات متحده میگوید: “در راستای حمایت از صنایع و تولیدات داخلی و به جای پرداختن به مقوله اساسی کیفیت ، اگر بخواهیم صرفا به تصویب مقررات سفت و سخت و بستن تعرفه های سنگین گمرگی بسنده کنیم ، نتیجه ای نخواهد داشت مگر ترویج بی لیاقتی در سطح ملی ………”

انسانیت – حیا – بر هنگی

همسر دوک کاونتری انگلیس زنی خیلی محبوب و محترم بود. 

وقتی ظلم شوهر و مالیات سنگینی که باعث بدبختی مردم شده بود،را مشاهده کرد . اصرار زیادی کرد به شوهرش که مالیات رو کم کنه ولی شوهرش از این کار سرباز می زد.

بالاخره شوهرش یه شرط گذاشت، گفت اگر بر هنه دور تا دور شهر بگردی من مالیات رو کم می کنم . گودیوا قبول می کنه،

خبرش در شهر می پیچد، گودیوا سوار یک اسب در حالی که همه ی پوشش بدنش موهای ریخته شده روی سینه اش بود در شهر چرخید، ولی مردم شهر به احترامش اون روز، هیچکدوم از خانه بیرون نیامدند و تمام درها و پنجره ها رو هم بستند.

ر تاریخ انگلیس و کاونتری بانو گودیوا به عنوان یک زن نجیب و شریف جایگاه بالایی داره و مجسمه اش در کاونتری ساخته شده است.

قابل تامل! چرچیل و خبرنگار

اوریانا فالاچی در یک مصاحبه از وینستون چرچیل سوال می کند:

آقای چرچیل، شما چرا برای ایجاد یک دولت استعماری و دست نشانده به آنسوی اقیانوس هند می روید و دولت هند شرقی را بوجود می آورید ، اما این کاررا نمی توانید در بیخ گوش خودتان یعنی در ایرلند که سالهاست با شما در جنگ و ستیز است انجام دهید؟

وینستون چرچیل بعد از اندکی تامل پاسخ می دهد:

برای انجام این کار به دو ابزار مهم احتیاج هست که این دوابزار مهم را درایرلند دراختیار نداریم

خبرنگار سوال می کند این دوابزار چیست؟ چرچیل در پاسخ می گوید:

اکثریت نادان و اقلیت خائن!

انتظار بارش باران در روزهای پرمشغله !

این روزهای ما پر از انتظار و اظطراب و تنش و مشغله و .... است !  

بیا‌ ای چارهٔ غم، دل حزین است

بیا باران نسیان در کمین است


بیا   نیلوفرانه   غم   برانیم

بیا با مرغ شب از عشق خوانیم


بیا نجوا کنیم اندوهمان را

بیا تا بشکنیم بغض نهان را


بیا  تا مهربانی ‌ها  بکاریم

به پای دانه ‌اش باران بباریم


بیا یکدم در آغوشت بگیرم

برای دیدن رویت بمیرم


بیا درمان کن این تنهاییم را

سکوت خانه و ویرانیم را


بیا کاین ناله‌ها از روی درد است

نفس در سینه‌ام خاموش و سرد است

بیا دل را ببین بی‌ تاب گشته

به کنج خلوتش تنها و خسته

بیا گیسوی ظلمت را بچینیم

به شب چون اختران با هم نشینیم

باران"از سیاوش کسرایی"

نمی توانی باران
کز جای برکنی
یا بر تن زمین
با تار و پود سست
پیراهنی ز پوشش رویینه بر تنی
 
با دانه دانه های پراکنده
با ریزشی سبک
با خاکه بارشی که نه پی گیر نه نه نمی توانی باران
 
هرگز نمی توان .
 
باران ! تو را سزد
کاندر گذار عشق دو عاشق
در راه برگ پوش
 
حرف نگفته باشی و نجوای همدلی
باران !‌ تو را سزد
 
کز من ملال دوری یک دوست کم کنی
می ایدت همین که بشویی
گرمای خون
 
از تیغ چاقویی که بریده است
 
نای نحیف مرغک خوشخوان کنار سنگ
یا برکنی به بام
 
آشفته کاکلی ز علف های هرزه روی
اما نمی توانی زیر و زبر کنی
نه نه نمی توانی زین بیشتر کنی
این سنگ و صخره های سخت را
سیلی درشت باید و انبوه
سیلی مهیب خاسته از کوه .                                              سیاوش کسرایی"

 

"

شهر بازی بزرگی به نام دنیا...

آیا تا حالا با خودت فکر کردی 

کی هستی  

 

؟؟ 

 

چی می خوای؟؟ 

اینی که میگن خونه ی تو 

آیا واقعا متعلق به تو ه؟ 

ماشین تو... 

خونه ی تو... 

با غ تو 

ملک تو 

و حتی بچه ی تو؟؟؟ 

 

از وقتی به دنیا میای وارد این شهر بازی بزرگ می شی و با زیچه ی اون 

آرزوهات   

 با خودت بزرگ میشن 

درس می خونی  

دانشگاه میری 

شو هر میکنی ( / زن میگیری ) 

بجه دار میشی 

.. 

 

واای چه تکرار مکرراتی...یا خدا 

 

آخه این شهر بازی بزرگ جقدر جذابیت داره که همه بازیچه اش شدن؟؟؟ 

 

آخرش باید بری  

آمدی که بری 

پس 

 

نمی دونم 

از کجا آمده ام  

آمدنم بهر چه بود 

به کجا میروم 

آخر..... 

 

نمی دونم  

نمی گم آمدم افسرده و دلتنگیم نه 

اتقافا شاید من از خوشبختهای عالمم الهی شکر جونکه سالمم 

بجه ی سالم و خوبی مثل سروش دارم 

الهی شکر 

و شوهر گلی مثل سعید 

اما خب به اصل دنیا بد بینم متاسفانه 

 

نمی دونم چرا ما این همه با زیچه ی دنیا شدیم

  

عجیب داره بازیمون میده 

 

همش سرگرمیم یکی از دنیا میره 

سریع به خودمون میگیم  خدا رحمتش کنه 

انگار از ما خیلی دوره 

نه همین بغل ه 

اصلا 

حتی خود تولد آغاز راه مرگ ه 

آدم خیلی حقیره 

بازیچه ی تقدیره 

پل بین دو مرگه 

مرگی که ناگزیره

 حتی خود تولد آغاز راه مرگه 

حدیث عمر آدم حدیث باد و برگه  

وااای  بد جوری بازیچه ایم ما...... 

 

نه اینکه نا امید یا افسرده باشما 

نه اصلا 

اما خب خیلی به پوچی دنیا فکر میکنم و اصلا به این که چرا امدیم و  

چی می خواییم؟؟؟  

 

  

کاش یه کم به این مسائل   بیشتر فکر کنیم 

بابا ابن همه بدو بدو تا کی؟؟ 

برای چی؟؟ 

یا خدا 

آدم دیوونه میشه از فکر به کائناتت 

 

بعد هم تازه بعد از همه ی جون کندنها  

و به دست آوردن همه ی خواسته هات 

می بینی به جایی رسیدی  که دیگه نه چیزی برات ارزش داره 

و اونقدر داری که هیچی راضیت نمیکنه 

آخه چرا؟؟؟ 

چرا آدمها اینقدر بازیچه ی این شهر بازی شدیم؟؟  

 این جوری فکر کنیم ما که چند صباحی اینجا توی این کره ی خاکی  

اسیریم 

پس چرا با هم نوع هامون بد باشیم 

و از همه مهمتر جرا پشت سرشون حرف بزنیم 

اونا هم یه سری بازیچه ی بد بخت مثل ما.... 

کاش یه کم به خودمون بیایم 

روی سخنم اول از همه با مریمه 

 

من و مریم باز با هم خلوت کردیم 

و چه شیرین بود این خلوت ما.... 

 

 

و در آخر باید بگم که

من الهی شکر خوشبختم و از زندگیم به عنوان یه انسان راضیم  

و روی سخنم کلی هست....  

 

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.... 

هممون فقط در حال کوچیم و مهاجرت 

دل نبند.!

 یا حق!!!  

 

پ.ن : راستی از حظور گرم و دوباره ی  <.> عزیز ممنونم 

فکر میکنم که شما دانشجویی اونم شهرستان  

که حضور و غیابت این همه نامنظمه 

در هر حال موفق باشی عزیزم.