مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

شهر بازی بزرگی به نام دنیا...

آیا تا حالا با خودت فکر کردی 

کی هستی  

 

؟؟ 

 

چی می خوای؟؟ 

اینی که میگن خونه ی تو 

آیا واقعا متعلق به تو ه؟ 

ماشین تو... 

خونه ی تو... 

با غ تو 

ملک تو 

و حتی بچه ی تو؟؟؟ 

 

از وقتی به دنیا میای وارد این شهر بازی بزرگ می شی و با زیچه ی اون 

آرزوهات   

 با خودت بزرگ میشن 

درس می خونی  

دانشگاه میری 

شو هر میکنی ( / زن میگیری ) 

بجه دار میشی 

.. 

 

واای چه تکرار مکرراتی...یا خدا 

 

آخه این شهر بازی بزرگ جقدر جذابیت داره که همه بازیچه اش شدن؟؟؟ 

 

آخرش باید بری  

آمدی که بری 

پس 

 

نمی دونم 

از کجا آمده ام  

آمدنم بهر چه بود 

به کجا میروم 

آخر..... 

 

نمی دونم  

نمی گم آمدم افسرده و دلتنگیم نه 

اتقافا شاید من از خوشبختهای عالمم الهی شکر جونکه سالمم 

بجه ی سالم و خوبی مثل سروش دارم 

الهی شکر 

و شوهر گلی مثل سعید 

اما خب به اصل دنیا بد بینم متاسفانه 

 

نمی دونم چرا ما این همه با زیچه ی دنیا شدیم

  

عجیب داره بازیمون میده 

 

همش سرگرمیم یکی از دنیا میره 

سریع به خودمون میگیم  خدا رحمتش کنه 

انگار از ما خیلی دوره 

نه همین بغل ه 

اصلا 

حتی خود تولد آغاز راه مرگ ه 

آدم خیلی حقیره 

بازیچه ی تقدیره 

پل بین دو مرگه 

مرگی که ناگزیره

 حتی خود تولد آغاز راه مرگه 

حدیث عمر آدم حدیث باد و برگه  

وااای  بد جوری بازیچه ایم ما...... 

 

نه اینکه نا امید یا افسرده باشما 

نه اصلا 

اما خب خیلی به پوچی دنیا فکر میکنم و اصلا به این که چرا امدیم و  

چی می خواییم؟؟؟  

 

  

کاش یه کم به این مسائل   بیشتر فکر کنیم 

بابا ابن همه بدو بدو تا کی؟؟ 

برای چی؟؟ 

یا خدا 

آدم دیوونه میشه از فکر به کائناتت 

 

بعد هم تازه بعد از همه ی جون کندنها  

و به دست آوردن همه ی خواسته هات 

می بینی به جایی رسیدی  که دیگه نه چیزی برات ارزش داره 

و اونقدر داری که هیچی راضیت نمیکنه 

آخه چرا؟؟؟ 

چرا آدمها اینقدر بازیچه ی این شهر بازی شدیم؟؟  

 این جوری فکر کنیم ما که چند صباحی اینجا توی این کره ی خاکی  

اسیریم 

پس چرا با هم نوع هامون بد باشیم 

و از همه مهمتر جرا پشت سرشون حرف بزنیم 

اونا هم یه سری بازیچه ی بد بخت مثل ما.... 

کاش یه کم به خودمون بیایم 

روی سخنم اول از همه با مریمه 

 

من و مریم باز با هم خلوت کردیم 

و چه شیرین بود این خلوت ما.... 

 

 

و در آخر باید بگم که

من الهی شکر خوشبختم و از زندگیم به عنوان یه انسان راضیم  

و روی سخنم کلی هست....  

 

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.... 

هممون فقط در حال کوچیم و مهاجرت 

دل نبند.!

 یا حق!!!  

 

پ.ن : راستی از حظور گرم و دوباره ی  <.> عزیز ممنونم 

فکر میکنم که شما دانشجویی اونم شهرستان  

که حضور و غیابت این همه نامنظمه 

در هر حال موفق باشی عزیزم.

نظرات 1 + ارسال نظر
marde bigharar جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 23:11

قشنگ بود.
کاش فقط در حد حرف نباشه . (حداقل برای مریم که با خودش خلوت کرده.)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد