مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

این شهر .....

چهارشنبه غروب باید جایی میرفتم 

مسیر پر ترافیک و شلوغه مترو بهترین گزینه ی این شهر شلوغه واسه بعضی مسیرها 

لباس آزاد و راحتی می پوشم کتونی و کوله، راه میوفتم سمت ایستگاه 

توی راه جوری غرق فکرم که نمیفهمم چطور رسیدم 

خط تجریش _کهریزک سوار میشم 

قطار نیمه شلوغه شانس میارم یه گوشه زیر تهویه جا میگیرم 

کسی تفکیک مرد و زن رو رعایت نمی کنه همه خواهر برادری کنار همنو همه هم الهی  شکر راحت 

تو دلم می گم

الهی شکر یه قدم فرهنگ این ممکلت به عقب برگشته!

می ایستم ایستگاه بعد مرد میانسالی با حال نه چندان خوب سوار میشه 

صندلی ها پره میاد کنار پای من با حال زار کف مترو میشینه سرش رو روی زانو میذاره....دلم ریش میشه ب حالش....

دو نا دختر جوون کنارم ایستادن که هردو بینیشون رو عمل کردند 

دوست هستند ریز ریز میگن و میخندن پر از شور جوونی 

عطری زدن که خیلییی شبیه بوی عطر «اترنیتی »عطر جوونیهای منه عاشقش بودم و هنوز هم رایحه ش منو پر از انرژی میکنه 

یاد خونه دانشجویی میوفتم که بچه ها که میرسیدند میکفتن 

مریم اومده ،بوی عطرش پیچیده 

اما چند سالی هست امضام عوض شده ،،،شاید پیر شدم و خبر ندارم!

غرق فکرای خودمم و پر از حس خوب از این دوتا دختر پرانرژی 

در حالی که هر تیکه از فکرم به سویی کشیده میشه 

سروش و مشکلات خاص این سن 

سینا و موارد قابل تامل 

روابط و مسائل من و اقای خانه 

مریم و خودمراقبتی های فراموش شده 

کارهای عقب افتاده ی خانه 

و حتی سبد لباس کتیفها 

اهدافی که باید ۱۴۰۱ انشاالله محقق بشن 


صدای ریرش مهره های دستبندم کف فطار به خودم میارتم ...

هر مهره سویی رفته 

با عجله به دستم نگاه می کنم که نکنه اون دستبندی 

که عزیزی از سفر سوغات اورده بود پاره شده باشه 

خدارو شکر سالم بود 

من شدیدا معتقدم. که اشیا حس اون برهه ی زمانی رو 

در خودشون حبس می کنند و تا همیشه با خودشون دارند 

و من اون زمان پر از حس خوب  به خودم و زندگی بودم 

پس باید می موند....

صدای ایستکاه بعد دروازه دولت میگه اماده ی پیاده شدن باش 

پیاده میشم .....


می رسم به او،آقای خانه خسته است ،روزه 

و ساید غرق فکرهای مشترکمان ...




می رسیم به مقصد 

حال و هوای غریبیست 

شلوغ،هیاهو 

گروه نوازنده ی دوره گرد  بسیار زیبا معرکه گرفته 

پول می ریزند 


بوی تلخ سیگار بی توجه به قبل افطار پیچیده 

آخ که چقدر خسته ام 

تلخیش به جانم مینشیند ......


کارمان انجام می شود 


تجربه ی بکر . خوبی بود...

.


برمی گردیم ..........













نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد