ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
دوشنبه آمده ام. سی و و چهار سال پیش ! فرزند دومم. فردای تولدم تاسوعا و بعد از آن بالطبع عاشورا بوده است! هفدهم نوامبر 1980 برای پدر و مادرم روز مهمی بوده است احتمالا!
امسال هم روز تولدم در دوشنبه ای در دل محرم است. دوست دارم چهارشنبه سفر کنم - اما نمی دانم چرا چیزی در درونم می گوید جمعه وداع خواهی کرد! فضای جمعه رمانتیک تر است اما چهارشنبه عصر ها روز تعطیلی مدارس است و شادی سروش!
دلم گرفته است- دلگیرم ! بد رقم! سال سفر است ..... سودای رفتن که داشته باشی استرس تو را می گیرد بدجور! مثل اضطراب قبل از تزریق پنی سیلین !
برایم کسانی خواهند گریست که تصورش را نمی کنید و برای خیلیها هم مهم نخواهد بود. اما برای درو مادرم تاسوعا و عاشورایی خواهد بود ...... و آنانی که عذابم دادند. انهایی که من واقعی را ندیدند....
تنها وصیتم بخشش مسببان مرگم است
دوست دارم روی سنگ مزارم بنویسند :
سعید رفت - بی گناه و مظلومانه!
اما بخشید....
تا خدایش ببخشاید!فاتحه!
نگران بچه ها هستم. شاید هنوز آماده ی رفتن نیستم . شاید آن چهارشنبه نزدیک نیست ...... و شاید هم دور!
من این روزها از تنهایی نمی ترسم - اما هنوز ترسم از هر جانداری غیر انسان پابرجاست.
باید رفت! ترس برادر مرگ است - من خودش را می خواهم..........