مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

شفای مریض

رسول خدا (ص) به خانه حضرت فاطمه (س) آمد. امام حسن را بیمار یافت و این منظره بر آن حضرت خیلی گران آمد. جبرئیل نازل شد و گفت: یا محمد تعلیم کنم تو را دعایی که با آن فرزندت از ناخوشی خلاص گردد، پس خواند:

“ اللهم لا اله الا انت العلی العظیم ذو السلطان القدیم و المن العظیم و الوجه الکریم “

” لا اله الا انت العلی العظیم ولی الکلمات التامات و الدعوات المستجابات خلّ ما اصبح. “

پس حضرت این دعا را خواند و دست خود را بر پیشانی امام حسن (ع) گذاشت و شفا یافت.

و اما آن روز زشت.....

شنبه شانزدهم فروردین ۱۳۹۳

صبح که از خواب بیدار شدم دلم مثل همیشه نبود

اما فکرش را هم نمی کردم امروز اینهمه زشت!!! باشد.

یه فلش بک به چند روز قبل::

۱۲و ۱۳ امسال بارونی بود و ما باغ بودیم

کودیون موندیم ..

قرار بود ۱۳ با مامانم باغ باشیم

هوا بارونی شد

موندیم

قسمت نبود

نمی دونم!!!

۱۴ ‍‍‍پنجشنبه بود

و جمعه ۱۵ قرار بود بریم باغ با مامان

صبح جمعه ساعت ۶:۳۰پرستارش در خونه ی مارو زد

و گفت که مامان زمین خورده و نمی تونه بلند شه

بعد از نماز گرسنه میشه

دلش تخم مرغ میکشه

بعد از خوردن صبحونه

سعی میکنه یه کم راه بره

زمین میخوره

سعید به کمکش رفت

و بلندش کرد

وقتی که برگشت گفت:

مریم مامانت حالش خوب نیست!!!

هرچی اصرار کردیم اون روز مامان نیومد باغ!!

انگار قسمت نبود .....

شنبه ی زشت از راه رسید..:

قبل از ظهر زنگ زدم پایین

حالش خیلی خوب نبود

اما گفتم شاید یه پا درد ساده ی همیشگیه ...

ظهر زنگ زدم پایین

بابا گفت مامانت حالش به هم خورده

خودتو برسون

رفتم پایین..دیدیم داره بالا میاره

پرستارش جدید بود

حتی اسمشو نمیدونستم

گفتم بدو یه تیکه نبات بیار

نهار ماهی خورده بود گفتم شاید سردیش کرده

نبات رو که دادم دیدم فکش جون نداره نگهش داره

نگاهم کرد

واااااااااااااااااااااااااااااااای یادم نمیره

دلم لرزید نگاهش بیگانه شده بود

انگار نگاه وداع بود

از اتاق بیرون امدم و به بابا گفتم حالش خوب نیست

باید دکتر خبر کنیم

کوروش و بعد امیر از راه رسیدند

کوروش یه کم آب با نبات بهش داد

فشارشو گرفتم ۷ بود .....

دلم لرزید

دکتر رسید فشار رو تایید کرد ۷ بود

خواست سرم بزنه نتونست از مرکز کمک خواست

مامانم همیشه رگش کور بود اما این بار اصلا پیدا نشد

با آمبولانس بردنش بیمارستان  ام آر آی ..

پرویز از راه رسید سراسیمه دنبالشون رفت

سروش بیتاب بود سعی کردم از محیط دورش کنم برشگردوندم خونه

موبایل امیر شارژ نداشت سعید براش شارژر برد بیمارستان

همونجا موند

ساعت ۳ بود زنگ زدم

گفتم چطوره ؟؟؟

گفت تعریفی نداره دعا کن

گفتم سطح هوشیاریش چنده ؟؟؟

گفت ۴!!!!!

زدم توی پیشونیم و دلم ریخت ..وااااااااااااااای

توی اون وضعیت با اون قلب بای پاس!! این یعنی فاجعه ..

اینو از دکترش شنیده بودم که فشار پایین

و سطح هوشیاری کم می تونه براش خطر جدی داشته باشه

وضو گرفتم دو رکعت نمار حاجت و آرامش بخونم

نمی تونستم

دوباه زنگ زدم بیمارستان

به کوروش که گفت زنگ نزن ..هرچی بخواد بشه میشه ..با عصبانیت !!!!

تو دلم ریخت

یک ساعتی خودم هم کما بودم!!!!۱

۴:۳۰ شد زنگ زدم صدای سعید میلرزید و با اون دل من هم....

ساعت تقریبا 6 بود

زنگ زدم

سعید گوشی رو داد به امیر

و اون گفت چیه داداش چرا بیتابی؟؟؟؟

گفتم دارم براش دعا میکنم حالش چطوره ؟؟؟

گفت آره دعا کن...دعا کن خدا ببخشه و بیامرزتش!!!!!!!!!

دنیا جولوم تار شد

بی هیج حرفی گوشیو قطع کردم

باور نمیکردم

نه !!!ا

امکان نداشت

نباید مرگ این همه الکی باشه

نباید

محبوبه با پرستارش برگشتن خونه

محبوبه نمی تونست رو پا وایسه

منو دید

بغضش ترکید و گفت مریم

بد بخت شدیم !!!!!!

ترسیده بودم هنوز باور نداشتم

رفتم خونسرد آشپزخونه و چای دم کردم

واسه مهمونهام!!!!

مامان جون و المیرا رسیدند

سیاه پوشیده اند

مریم باور کن

عزاست !!!!!!!!!

مهمانها یکی یکی رسیدند

مامانم مرده بود.!!!!!!

تمام.

از این دنیا بیزارم ..بیزار....

لعنت به دنیای کثیفی

که مردمش تا میبیندد چند بار

تو ناخوش

مریض

و بی حوصله ای

از تو دوری میکنند

و ترجیح می دهند با

آنهایی باشند که

مدام برایشات

می خندند!!!!!!!!!!!!

چهارشنبه

دوشنبه آمده ام. سی و و چهار سال پیش ‍! فرزند دومم. فردای تولدم تاسوعا و بعد از آن بالطبع عاشورا بوده است! هفدهم نوامبر 1980 برای پدر و مادرم روز مهمی بوده است احتمالا!

امسال هم روز تولدم در دوشنبه ای در دل محرم است. دوست دارم چهارشنبه سفر کنم - اما نمی دانم چرا چیزی در درونم می گوید جمعه وداع خواهی کرد! فضای جمعه رمانتیک تر است اما چهارشنبه عصر ها روز تعطیلی مدارس است و شادی سروش!

دلم گرفته است- دلگیرم ! بد رقم! سال سفر است ..... سودای رفتن که داشته باشی استرس تو را می گیرد بدجور! مثل اضطراب قبل از تزریق ‍‍ پنی سیلین !

برایم کسانی خواهند گریست که تصورش را نمی کنید و برای خیلیها هم مهم نخواهد بود. اما برای ‍درو مادرم تاسوعا و عاشورایی خواهد بود ...... و آنانی که عذابم دادند. انهایی که من واقعی را ندیدند....

تنها وصیتم بخشش مسببان مرگم است

دوست دارم روی سنگ مزارم بنویسند :

سعید رفت - بی گناه و مظلومانه!

اما بخشید....

تا خدایش ببخشاید!فاتحه!

نگران بچه ها هستم. شاید هنوز آماده ی رفتن نیستم . شاید آن چهارشنبه نزدیک نیست ...... و شاید هم دور!

من این روزها از تنهایی نمی ترسم - اما هنوز ترسم از هر جانداری غیر انسان ‍‍‍پابرجاست.

باید رفت! ترس برادر مرگ است - من خودش را می خواهم..........

مامان....

فکر نمی کردم بدون تو

از دنیا سیر شم

مامان.....

مادر ....

 

مریم سخت دلتنگته مادر!

مادر ....

 

دل مریم سخت تنگته مادر ....

مروارید های گرم....

این مروارید های گرم

عجیب آرامم میکنند

عجب!!

این چشمه ‍پایان هم

ندارد انگار.....

جان مادر....

اشکامو تو پاک میکردی

کاش برای بار آخر

من صدات می زدمو باز

تو میگفتی

جان مادر......

اول!!!!

کسی خواب دیده است

من اولین اولاد مادرم هستم

که پیش او میرم

خدایا

نگران  خانواده ی کوچکم

هستم

همین.