مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بخشهایی از چشم ها را باید شست سهراب تقدیم به مریم خانوم !!

من نمی دانم

که چرا می گویند: اسب حیوان نجیبی است ، کبوتر زیباست.

و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست.

گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.

واژه ها را باید شست .

واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.

چترها را باید بست.

زیر باران باید رفت.

فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.

با همه مردم شهر ، زیر باران باید رفت.

دوست را، زیر باران باید دید.

عشق را، زیر باران باید جست.

زیر باران باید با زن خوابید.

زیر باران باید بازی کرد.

زیر باران باید چیز نوشت، حرف زد، نیلوفر کاشت

زندگی تر شدن پی در پی ،

زندگی آب تنی کردن در حوضچه “اکنون”است.

رخت ها را بکنیم:

آب در یک قدمی است.

روشنی را بچشیم.

شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.

گرمی لانه لکلک را ادراک کنیم.

روی قانون چمن پا نگذاریم.

در موستان گره ذایقه را باز کنیم.

و دهان را بگشاییم اگر ماه در آمد.

و نگوییم که شب چیز بدی است.

و نگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ.

و بیاریم سبد

ببریم این همه سرخ ، این همه سبز.

صبح ها نان و پنیرک بخوریم.

و بکاریم نهالی سر هر پیچ کلام.

و بپاشیم میان دو هجا تخم سکوت.

و نخوانیم کتابی که در آن باد نمی آید

و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست

و کتابی که در آن یاخته ها بی بعدند.

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد.

و نخواهیم پلنگ از در خلقت برود بیرون.

و بدانیم اگر کرم نبود ، زندگی چیزی کم داشت.

و اگر خنج نبود ، لطمه میخورد به قانون درخت.

و اگر مرگ نبود دست ما در پی چیزی می گشت.

و بدانیم اگر نور نبود ، منطق زنده پرواز دگرگون می شد.

و بدانیم که پیش از مرجان خلائی بود در اندیشه دریاها.

و نپرسیم کجاییم،

بو کنیم اطلسی تازه بیمارستان را.

و نپرسیم که فواره اقبال کجاست.

و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است.

و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشته اند.

پشت سر نیست فضایی زنده.

پشت سر مرغ نمی خواند.

پشت سر باد نمی آید.

پشت سر پنجره سبز صنوبر بسته است.

پشت سر روی همه فرفره ها خاک نشسته است.

پشت سر خستگی تاریخ است.

پشت سر خاطره موج به ساحل صدف سرد دسکون می ریزد.

لب دریا برویم،

تور در آب بیندازیم

و بگیریم طراوت را از آب.

ریگی از روی زمین برداریم

وزن بودن را احساس کنیم.

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم

(دیده ام گاهی در تب ، ماه می آید پایین،

می رسد دست به سقف ملکوت.

و همه می دانیم

ریه های لذت ، پر اکسیژن مرگ است.)

در نبندیم به روی سخن زنده تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم.

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد.

بگذاریم بلوغ ، زیر هر بوته که می خواهد بیتوته کند.

بگذاریم غریزه پی بازی برود.

کفش ها را بکند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد.

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند.

چیز بنویسد.

به خیابان برود.

ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت.

کار ما نیست شناسایی “راز” گل سرخ ،

کار ما شاید این است

که در “افسون” گل سرخ شناور باشیم.

پشت دانایی اردو بزنیم.

دانلود فایل صوتی کامل این شعر

نظرات 2 + ارسال نظر
عسل اشیانه عشق چهارشنبه 3 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:45

چرا عزیزم؟ واسه چی از دستشون ناراحتی؟ اینکه بنا به دلایلی بعضی وقتا با بعضی ادما نخوای معاشرت کنی حتی اگه اونا نزدیک کسانت باشن به معنی افسردگی نیست.. این فقط نشون میده تو از مصاحبت با این افراد لذت نمیبری و حس خوبی بهت نمیده....
من خودم تنهایی رو به بعضی رابطه ها هزاااااااااااااااااار بار ترجیح میدم.... چون حس خیلی خیلی بهتری از تنهایی نصیبم میشه تا ادامه بعضی روابط بیمار... البته میدونم تو ایران اینجوری عمل کردن سخته! چون هر چقدرم تو به بقیه کاری نداشته باشی اونا بهت کار دارن.

ر.جنکی پنج‌شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:30 http://fly.blogsky.com

سلام.

واقعا هم که

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید

شعرت خیلی حال داد. واقعا لذت بردم.
مرسی.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد