مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

دعا کنید...

  مکان : ccu

زمان :دوشنبه 7:30 بعد از ظهر

 

 

دلم خیلی گرفته  

عزیز ترین کسم جلوم بی هوش خوابیده 

رنگش مثل گچ سفیده 

به سختی نفس میکشه  

دارم توی خودم آروم آروم گریه میکنم 

از بس دستمال روی گونه هام کشیدم سرخ شده 

 .

 .

 .

صدای اذان داخل بیمارستان بلند میشه  

دلم می ترکه  

بلند بلند گریه میکنم 

مامانم دستشو بالا میاره و 

میگه 

یا امیرالمؤمنین.....  

نگاهش کردم خدایا بی هوش بود....

دستشو میگیرم خیلی سرده  

می بوسمش  و اشک میریزم 

سرم گیج رفت  

زمین زیر پام خالی شد 

دلم لرزید  

و کلی به خدا التماس کردم  

خدایا کمکم کن.... 

 

 

خدایا کمکم کن 

بدترین روز و شبهای زندگیم داره سپری میشه 

اما خودش همیشه یادم داد 

مامان غمهات واسه خودت شادیت برا اطرافیات .. 

مامانمو دعا کنید ... 

یا حق!!! 

 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
فارسی تک سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:45 http://www.far30tak.tk

سلام دوست عزیز وبلاگ زیبا و پر محتوایی داری در صورت تمایل برای تبادل لینک من رو با نام رایگان کردن Gprs ایرانسل لینک کن بعد بهم بگو که با چه اسمی لینکت کنم منتظرتم[قلب]

سمانه سه‌شنبه 16 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 18:27 http://www.samanekhanoom68.blogfa.com

سلام
خیلی حالت بدیه که ادم عزیزش اینجور مریض باشه و ادم نتونه هیچ کاری کنه
خدا مادرتون رو شفای عاجل بده...ناراحت نباش مریم جون. بلید قوی بلشی

[ بدون نام ] چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:08

به حق این ماه عزیز که زودتر خوب بشن.ان شا الله
ولی زندگی در گذر است و انسان باید خودش را با شرایط وفق دهد

ر-ک چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:13 http://del-neveshtehha.blogsky.com

امیدوار باش خانمی !‌ خدا بزرگتر از اونی هست که فکرش رو کنی ... می فهمم چی می کشی ...
هفت سال قبل از فوت پدرم دکتر ها جوابش کردن و گفتن نمیدونیم امروز .. فردا... یک ماه... سه ماه ... اماده باشین !!!!‌
هفت سال از اون روز گذشت و این وسط کسایی که فکرش هم نمی کردی پیمونشون پر شد و رفتن اما پدر با همه درد ها ایستاد تا دخترهاش به یه جایی برسن برای خودشون خانم مهندس و خانم دکتر بشن وقتی خیالش راحت شد روزی که همه کارش بودیم رفت ... سنی نداشت اما ... وقت رفتنش بود و من باور کردم که اجل برگشته می میرد نه بیمار سخت ...
هر شب موقع اذان برای سلامتی مامانت دعا می کنم امیدوارم این دل نگرانی جاش رو به آرامش بده ....
ریما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد