مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

پیله ی تنهایی

 

دلم پیله ای می خواهد از جنس تنهایی 

 

امید که پروانه بیرون آیم  

 

آمین...... 

 

 

 

دغدغه های من در پنجمین سالگرد ازدواج!

دیروز پنجمین سالگرد ازدواج ما بود!! مبارکه ایشالله ! باز هم من تدارک یک هدیه سورپریز برا مریم خانوم دیده بودم و ایشون هم فقط دنبال این بود که من فراموش کرده باشم و ایضا هیچ چیزی هم تو کار نبود!! ببخشید که مجبورم یه کم مبهم حرف بزنم !
دلم پر حرفه ! حرفهایی که با توجه اطلاع  خیلی از آشناها از وجود این وبلاگ ، نمی دونم چیجوری بگم که به کسی بر نخوره ! دلم گرفته! از نابرابریها ، از کژفهمیها، از بودنها ، از نبودنها، از ادعاها ، از حرصها ، از خود کم بینیها ، از خود برتربینیها و .... حالم به هم می خوره از فضایی که دارم توش تنفس می کنم ! جلوی روم دختر سرپرست خانواری رو می بینم که به خاطر ماهی 75 هزار تومان روزی 2-3 ساعت به ما کمک می کنه . یا دخترک دیگری که به طمع فراهم کردن هزینه ی جهیزیه و زندگی 1.5 ساله که بدون وقفه و استراحت یه ریز کار می کنه یا.... از طرف دیگه آقایونی که اینقدربدون اینکه بدونن چرا مال و ملک جمع کردن که حسابش از دستشون در رفته! اغراق نیست ! به خدا بعضی از حضرات دارن فوق تصاعدی پودار می شن و خیرشون هم فقط به هم قماشهای خودشون می رسه ! دلم گرفت وقتی اون آشنایی رو دیدم که به طمع وام 10 میلیونی عقیده شو هم می فروشه ! از خودم بدم می آد که یه روزی حسابم نزدیک به ده رقمی شدن بود و اون روز به کمترین چیزی که  فکر کردم دستگیری از آدمهای نیازمند بود. اون روز من که الان ادعا می کنم فکر این بودم یه مغازه بخرم ، ماشین بخرم آپارتمان بخرم و .... اما از اونجایی که خدا همیشه هواسش به منه !!! چون نگاهم صرفا خودخواهانه بود  الان اوضاع حسابی قاراشمیش شده ! یهویی نفهمیدم چی شد ( ولی خدا را شکر) سفر به هم خورد ، مریضی پیش اومد ، فروش به نزدیک صفر رسید ، مطالباتمون وصول نشد و..... . نتیجه اینکه الان صفرهای حسابم که روی دوش آرامشم سنگینی می کردن یکی یکی پریدن !
خدار ا شکر ! وقتی به نا آرامیهای آدمهای پول خوار!! فکر می کنم خدا را به خاطر این افت اوضاع شکر می کنم ! کاش می شد راحت تر حرف زد اما نمی شود!! آرامش! مهمترین رکن زندگی ، همین آرامشیه که قربانیش می کنیم تا پول به دست بیاریم تا با اون آرامش رو بخریم که نمی شه !!! خدایا آرامش می خوام نه پول! دوست دارم سال آینده سر سفره سال تحویل به جای یه دسته پول یه کم آرامش رو تو دستام بگیرم تا آرامشم زیاد بشه ! کاش فیلم گرفته بودم از اون روزی که با اون خویشاوند عزیز مولتی میلیلردر بیرون رفته بودیم تا می شد تضاد بین حرص پول و آرامش رو به بهترین نحو دید! از یک طرف فاتحانه از مایملکش می گفت و از سوی دیگر دایم  حسرت آرامش نداشته اش را می خورد! بی خیال! این بدون فکر و ویرایش نوشتن من شاید کار رو به جای باریک بکشونه! نمی دونم از خودم شاکیم یا از دیگران ! احتمالا از همه ! و آخر هم یه مثال جالب از جناب پدر ! پول در حد معمول مثل آب توی استخره که راحت توش شنا می کنی وقتی زیاد بشه مثل آبیه که از سرت بالا بره یه کم شل بزنی غرقت می کنه و هیچ حسنی هم نداره !

فکر کنم چند دقیقه دیر رسیدم...

سالگرد ازدواجمون مبارک... 

امروز پنجمین بود 

خدارا شکر... 

 

پ.ن :۶ دقیقه تاخیر!!!!

شاید..

 

شاید وقتی دیگر.... 

 

 

شاید بد ترین..

و شاید امروز بد ترین تجربه ی زندگیم بود 

تمام تنم  می لرزید  

سرم گیج رفت  

دلم ضعف شدیدی رفت 

صدای اطرافم وهم بود  

احساس کردم یک لحظه دنیا به پایان رسید 

و کاری از دستم بر نمی یومد...

خیلی بد بود 

خیلی.. 

آرام و بی صدا گریه میکردم  

اما توی وجودم می شکستم 

خیلی  بد بود 

راستی چرا ما آدمها باید حتما احساس کنیم ممکن  

چیزی رو نداشته باشیم تا قدرشو خوب بدونیم؟؟؟ 

برای من که درس بزرگی بود  

خیلی بزرک...  

۹/۶/۸۹ باشد که برای عبرت یادم بماند.... 

 

یا حق!!!

دیر نیست..

 

 

برای تازه شدن هنوز هم دیر نیست..... 

  

 

بغچه ی عشقم همیشه بازه باز 

جانمازم تشنه ی راز ونیاز 

همزبونی ها اگه شیرین تره 

هم دلی از هم زبونی بهتره..... 

  

 

 

یادت باشه: 

پرواز را به خاطر بسپار پرنده مردنی است..... 

 

 

 

 

 

 

بوی پاییز....

دیشب بوی پاییز  را فهمیدم  

امروز باران پاییز رو دیدم  

سعید دیدی گفتم بوی پاییز میاد

قدمت گلباران ... 

بابا سروش..

زمان :بعد از ظهر جمه  

مکان خانه ی خودمان 

 

مامان 

جونم. 

میگم میشه من بابات بشم و شما دخترم؟؟ 

آره  

بابایی؟؟ 

 بله؟؟ 

بابا سروش شما وقتی کوچولو بودی 

مامان و بابات کی بودند؟؟ 

اسمشون چی بود؟؟ 

مامانم مریم خانوم!! و بابام سعید آقا!! (قربونش برم..) 

 می خندم... 

نخند مریم!!! 

باشه بابایی 

خب دوستشونم داشتی؟؟ 

آره خیلی 

کدومشون رو بیشتر؟؟ 

هر دوشونو.. 

حالا کجان؟؟ 

بابام خوابیده اما مامانم پیر شده و مرده!!! 

 

یخ میزنم اما بلند و از ته دل می خندم.... 

دلم میگیره از اینکه بمیرم و سروش تنها بشه 

اما راستی چرا سروش توی ذهنش من رو گشت؟؟؟ 

نمی دونم  

شاید قبول دوتا مریم در یک زمان براش سخت بوده  

به هر حال عجیب و جالب بود... 

 

زنده ایم و زندگی جاری 

خوبیم اما ای کاش... 

ای کاش این ای کاشها نبود 

که در اون صورت ما نبودیم  

چون ما با همین ای کاش ها پیش میریم 

تا بوده همین بوده 

آلوده وبیهوده.... 

 

کاش دنیا وایمیساد تا من پیاده شم 

راستی اگر من پیاده شم کسی هست که ناراحت  شه؟؟؟  

نمی دونم...  

 

 

پ.ن:  

روی سخنم با توه که خوب می دونی..

 تموم کن این روندی که پیش گرفتی  

این قبره مرده ای توش نیست  

اینی که براش حرف میزنی حرف تورو نگه نمی داره 

تموم کن پشت سرم حرف زدن رو  

دل خوشی ازت ندارم از همه ی بدیهات  

اما دوست ندارم آهم دنبال عزیزانت باشه   

می دونم تک تک حرفهاتو 

از بعضی هاش دلم شکست اما به خدا واگذارت کردم 

بترس و تمومش کن 

تو رو به مرگ عزیزت!!!!!! 

 قسم دیگه پشت سر من   

 باهاش حرف نزن خودت خوب می دونی چی میگم 

دوست ندارم چیزی بگم که بلایی سرش بیاد  

چون بعد پشیمون میشم.... 

 

تک تک حرفهاتو فهمیدم  

نمی بخشمت...

تمومش کن....

  

 

پ.ن۲: موزیک وبلاگ عوض شده لحظه ای صبوری بفرمایید....

 

 

 

 

شاید....

 

 

چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید. 

 

و نگوییم که شب چیز بدی است. 

 

و نخواهیم مگس از سر انگشت طبیعت بپرد. 

 

بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم 

 

پرده را برداریم :

بگذاریم که احساس هوایی بخورد. 

 

ساده باشیم.

ساده باشیم چه در باجه یک بانک چه در زیر درخت. 

 

 

تقدیم....

 

تقدیم تو باد 

 

 بی یک سبد گل سرخ!