مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

شعر سعید جون .....

دغدغه های یلدایی من

تقدیم به دوست خوبم علی وهاج و همة عزیزانی که در طولانی ترین شب سال اولین گریة ورود به دنیا را سر داده اند

راه بندانهای عاطفی
جاده های یکطرفة عشق
حکمفرمایی مطلق دلتنگی

و من مغموم
در گسترة طولانی ترین شب سال
آجیل و هندوانه و انار بزم شادی به پا کرده اند
و من بی خیال آنها غصه می خورم

می گویند امشب باید شاد باشی
اما این گفته فقط در حد حرف باقی مانده است
تنهایی ، چینه بر چینة حصار دردهایم می گذارد
از عروسکهایی که ادای انسان را در می آورند سخت دلگیرم.

مهربانترین مادر دنیا ، بر سر سجاده آرام می گریداو مادرم است که خیال می کند من می توانم شاعر خوبی باشم و البته فقط او اینگونه فکر می کند !

پدرم آرام ،شاید به روز های خوش گذشته فکر می کند او خوب می داند قصة خان و کارگر تمام شده است اما دلش پر است از حکایت حق شکنی های بعضی آدمها.او رؤیاهای گمشدة پدرش را در من جستجو می کند و من می گویم : (( تحمل تنفر غیر منطقی آدمها از خان ، برایم ممکن نیست ))

برادرم هم شاید دلنگران فرداهای مبهم فرزندش است بی شک او هم در اولین لحظة ‌ورودش به دنیا گریه سر خواهد داد… برادر کوچکم تنها می خندد او یا درد را نمی شناسد یا به پوچی سنتهای پوسیدة یلدا می خنددهم اوست که از من می خواهد با غزلی از خواجه این سکوت دلگیرکننده را بشکنم (( اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را …))این بیت را نیمه تمام گذاشتم چرایش را نمی دانم امیدوارم به کسی برنخورد !

پیشنهاد می دهم مادرم برای من تفالی کند،دوباره غزلخوانی را از سر می گیرم :ای دل مباش یکدم خالی ز عیش و مستی وان گه برو که رسـتی از نیستی و هستیگر جـان به تن ببینی مشغـول کار او شو هر قـبله ای که بینی بهتـر ز خـودپرستیبا ضعف و ناتوانی همچون نسیم خوش باش بیمـــاری اندر این ره بهتــــر ز تنـدرسـتیدر مذهب طریقت خامی نشـان کفرست آری طریق دولت چالاکـی است و چستیتا فضـل و عقـل بینی بی معـرفت نشینی یک نکته ات بگویم خود را مبین که رستیدر آستـان جـانان در آسمـان مینـدیش کز اوج سـربلنــدی افـتی به خـاک پستیخـار ار چه جان بکاهد گل عذر آن بخواهد سهـل است تلخی می در جنب ذوق مستیصـوفی پیاله پیمـا حافـظ قـرابه پرهیـز ای کـوته آستینـان تا کـی دراز دستی

اندکی آرامش اما باز هم غصه باز هم درد باز هم یلدا…!

شاید تنها شادمان امشب آن دوستم باشد که امشب برای چندمین بار متولد می شود تولدش مبارک !

اما خوب می دانم او هم از این همه تکرار خسته است او هم مثل من دل سیری از نامرادیهای دنیا دارد این را بهتر از خیلی ها می دانم و چه لذت بخش است که او این را نمی داند … امشب انگار هیچکس دوست ندارد غصه را ترک کند و بخوابد

هیچ کس نمی داند چقدر دوست دارم یک چهار شنبه را از صفحة زندگیم حذف کنم و هیچ کس نمی داند سه شنبة این هفته امتحان ریزپردازنده داشتن و چیزی بلد نبودن ، چه طعمی دارد ! من که می دانم ، چه فرقی می کند !؟

خسته ام، آه ، یلدا تمام شو! آه ، یلدا رهایم کن ! بگذار زمستان بیاید تا با او همدردی کنم بگذار به او بگویم ای سفیر بهار من نیز چون تو تنها باید نقشی از سردی و بی عاطفگی از خودم باقی بگذارم و مردم دربارة من نیز چون تو قبل از اینکه از تو متنفر شوند ، به فلسفة تو فکر نمی کندد بگذار زمستان بیاید تا کمی با من همدردی کند ... یلدای 1381

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد