مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

من کی ام؟؟؟

من کی ام؟؟ 

کجای این دنیام؟؟ 

تنها راه ارتباطی من با دنیای بیرونم همینه  

همین نت که گاهی بیام و بگردم  

دارم می پوسم  

من یه ذوب شده ی محبتم  

محبت به فرزند  

به همسر 

بی اونکه بدونم من کی ام.... 

من گم شدم   

حل شدم  

ذوب شدم  

در وجود سه نفر دیگه  

به چه قیمتی؟؟ 

چرا ؟؟ 

پس سهم خود من چی؟؟ 

من چی میشم ؟؟ 

امروز یه مطلب جالب توی وب یکی از  

دوستان خوندم ...گریه کردم  

گریه ای که هنوز تمام نشده  

کودک درون.... 

اگر به نوای کودک درونم گوش بدم  

نمی دونی چقدر چیزا ازم می خواد... 

که من حتی یکی شو هم نمیتونم عملی کنم  

پس فقط الان بهش گوش می دم که  

دلم گریه می خواد.... 

 

گریه کن گریه قشنگه  

گریه سهم دل تنگه ........  

 

پ.ن: کم پیش میاد کم بیارم ..ببین چی شده که  منم کم آوردم...

 پ.ن2:صدای شادی و هلهله ی جشن عروسی می شنوم ..مربوط به یکی از همسایه هاست  

آرزوی خوشبختی  می کنم .... 

  

بعد نوشت : اشکم بند نمیاد.... آرام باش کودک ..آرام.

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 14:19

به این میگن افسردگی بعد از زایمان که خودت هم میدونی.

شما الان ادم هم بکشی طبیعیه!

نباید خیلی تنها بمونی. کمک بگیر و این رو دائم به خودت یاداوری کن

که وضعیت ایتطوری نمیمونه.

می دونم اما احساس ما آدمها گاهی با منطقمون خیلی بیگانه است !
سعی می کنم
و اگر گذر زمان نبود که تا حالا مرده بودیم
به قول بابا:
زندگی یه روده اگر جاری نبود که زود تر از اینها گندیده بودیم !
ممنون...

آنی یکشنبه 7 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 22:37 http://ngh2.blogsky.com

مریم عزیزم
من نمی خواستم گریه کودک درونت را در بیاورم
این فقط برای خنده و شوخی بود
خاله همسرم همسایه ماست روز جمعه امد خانه ما حتی یکی از بچه هاش روز جمعه ازش یادی نکرده بودن و تنها مونده بود
فشارخونشو گرفتم بالا بود از تنهایی خسته شده بود
پیش خودم گفتم کودک درونم امروز تنهایی میخواد و چند سال بعد بچه ها را
من هر روز از بودن با بچه ها لذت می برم از اینکه دستهای کوچولو و نرمشون را در دست می گیرم از اینکه می تونم صورتشون را غرق بوسه کنم
به خودت کمک کن
این روزها دیگه تکرار نمی شن
من از کودکی عماد لذت نبردم همش استرس داشتم اما الان فقط دنبال لذت بردن هستم
مهم نیست غذا نداریم خانه ریخت و پاشه مهم اینه که با هم هستیم وخوشبخت
خیلی روزها غذا از بیرون می خرم تا بیشتر برای خودم و بچه ها وقت داشته باشم
وقتی نی نی بزرگ شد میگی قربون همون موقع که کوچولو بودی
فدات شم گریه نکن باشه

سلام
ممنونم آنی جون
منم خیلی لذت میبرم از با بچه ها بودن اصلا همه ی رندگیمن
اما خب گاهی دلم هم می گیره
باور نمی کمی اما من از انجام دادنه کارهی بچه ها لذت میبرم و کمتر خسته میشم
اما خب گاهی هم این حس ها به سراغم میاد و توی تنهایی اذیتم میکنه
ممنونم از همه ی مهربونیت ...
بچه ها رو ببوس..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد