ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 | 31 |
با بدان کم نشین که صحبت بد
گرچه پاکی تورا پلید کند
آفتابی بدین بزرگی را
تکه ای ابر ناپدید کند
----------------
«بیاموزمت کیمیای سعادت / ز هم صحبت بد جدایی جدایی»
* ای نیک با بدان منشین هرگز / خوش نیست وصله، جامه ی دیبا را پروین اعتصامی
* من ندیدم سلامتی ز خسان / گر تو دیدی، سلامِ من برسان سنایی
* با مردمِ زشت نام همراه مباش / کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد سعدی
* اندر این ره، صدهزار ابلیس آدم روی هست/ تا هر آدم روی را زنهار که آدم نشمری! سنایی
* چون بسی ابلیس آدم روی هست / پس به هر دستی نشاید داد دست مولوی
* «یار بد بدتر بود از مار بد / تا توانی می گریز از یار بد
مار بد تنها همی بر جان زند / یار بد بر جان و بر ایمان زند» سعدی
* زینهار از قرین بد، زینهار / و قنا رَبّنا عذابَ النّار سعدی
* یار بد مار است هین بگریز از او / تا نریزد بر تو، زهر آن زشت خو مولوی
* «دوست مشمار، آن که در نعمت زند / لافِ یاری و برادر خواندگی
دوست آن باشد که گیرد دستِ دوست / در پریشان حالی و درماندگی» سعدی
* با بدان کم نشین که بد مانی / خوپذیر است نفس انسانی سنایی
* صحبت ابلهان چو دیگ تهیست / از درون خالی از برون سیهیست سنایی
* همه کار تو باد با عقلا / دور بادی ز صحبت جهلا سنایی
* نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نهاد / بهتر آن است که با مردم بد ننشینی حافظ
* مکن با بدآموز هرگز درنگ / که انگور گیرد ز انگور رنگ از نفایس
* هم نشین تو از تو به باید / تا تو را عقل و دین بیفزاید مولوی
* «منشین با بدان که صحبت بد / گر چه پاکی، تو را پلید کند
آفتابی بدین بزرگی را / پاره ای ابر ناپدید کند» سنایی
* «پسر نوح با بدان بنشست / خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب کهف روزی چند / پی نیکان گرفت مردم شد» سعدی
* هست تنهایی به از یاران بد / نیک چون با بد نشیند بد شود مولوی
* با اهل هنر گوی گریبان بگشا / وز نااهلان تمام دامن درکش حافظ
* شرف نفس اگر همی خواهی / با فرومایه قیل و قال مکن ابن یمین
* با فرومایه روزگار مبر / کز نیِ بوریا شکر نخوری سعدی
* ز ناجنس بگریز اگر آفتاب است / تو را سایه خود بس، اگر یار خواهی
* ای گل، به دستمال هوس پیشگان مرو / مگذار تا ز دست تو این رنگ و بو رود
* اگر خصم جان تو عاقل بود / به از دوستاری که غافل بود
* از هم نفسی که رنج دل خواهی برد / حقّا که هزار بار تنهایی به
* مصاحب نباید مگر بهر راحت / چو زو رنج بینی نیاید به کاری
* مکن هم نشینی به هر بدسرشت / که دزدد از او طبع تو خوی زشت
* طلب کردم ز دانایان یکی پند / مرا گفتند: با نادان مپیوند
* صحبت اشرار مایه ی شقاوت است و مخالطتِ اخیار کیمیای سعادت. کلیله و دمنه
* دوستان به زندان به کار آیند که بر سر سفره همه ی دشمنان، دوست نمایند. سعدی
* هر که با بدان نشیند هرگز روی نیکی نبیند. سعدی
* هرکه با رسوا نشیند عاقبت رسوا شود ؛ تنهایی به ز هم جالس بد قابوس نامه
* دوستی جاهل به دوستی خرس ماند.
* با بدان سر مکن که بد گردی.
* «گر نشیند فرشته ای با دیو / وحشت آموزد و خیانت و ریو [نیرنگ]
از بدان جز بدی نیاموزی / نکند گرگ پوستین دوزی» سعدی