مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

غبطه ...

همیشه معتقد بودم آن مکان آب و هوای بهشت را دارد... 

بهار زیبا ... 

تابستان دلچسب... 

پاییز فریبنده ی هزار رنگ ... 

و زمستان بی همتا .... 

 

توی مسیر  مجذوب مناظر زیبا و هزار رنگی پاییز درختانم  

پسرک را هم با خودم همراه میکنم و به لذت بردن وامیدارم  

  

پر از خاطره است  

همه چیز آنجا  

بوی جوانی و تازگی دارد  

 

سنگ فرش 

درختان  

ایستگاه اتوبوس 

ساختمان  

همه و همه .. 

زیباست  

توی ذهنم تند تند مرور میشوند  

همه چیز  

همه ی خنده ها  

شیطنت های دخترانه   

بی غمی ها  

رهایی ها    

خنده های بی غم  

و مالامال از غرور

و یا حتی

استرس امتحانات  

شیرینی درسخواندن ها  

و لذت بی همتای نمره اولی های گاه گاه.. 

 

یاد همه ی سر خوشی های جوانی 

و همه وهمه زنده میشوند   

 

برای اولین بار به موقعیت آقای خانه  

غبطه خوردم و خواستم من جای اوباشم  

رها از همه ی گیر و بند ها

 اما او خوب میداند که دعای خیرم  

بدرقه ی راهش است .... 

وروجک ها رهایم نمیکنند  

حتی دمی.. 

با من هستند  

(الهی شکر) 

 

دستانم را میشویم  

آینه!!!!............ 

واای خدای من همان آینه ی 12 سال پیش است  

با همان پیچ و مهره ها  

عجب رسمیه رسم زمونه   

مریم را در آینه میبینم .... 

 

این کجا و آن کجا ... 

مریم شکسته تر؟؟ 

نه.! 

جا فتاده تر ؟؟ 

ا..ی.. 

نه اصلا مامان تر شده بود... 

کو آن دخترک کمان ابروی  

پر شر و شور 

پر از شوق زندگی 

بمبی از انرژی؟؟؟ 

کو؟؟ 

صدای رسای پسرک مرا از عالم خودم بیرون میشکد 

مامان بدو دیگه  

کمربندم رو باز کن  

من ج...... دارم! 

 

من یک مادرم با همه ی مسؤ لیت های یک مادر. 

 

دوست دارم وارد تونل زمان شوم  

به عقب برگردم  

 

آقای خانه را دیدم وسط پله ها با لباس سفید  

داخل سنگر بسیج! و آن عکس زیبا ....

دیدم کنار آب سرد کنی که حالا اثری از او نبود  

 که میگفت خانوم .... میتونم ایملتون رو داشته باشم ؟؟؟ 

 

دیدم داخل کارگاه کامپیوتری که هنوز پا برجا بود  

گه میگفت :من تمام طول عید رو آنلاین بودم و من  

گفتم چه سود؟؟؟ 

 

دیدم کنار راه پله ها که گفت میشه شما به عنوان دختر خاله ی من  

بیاید جشن فارغ التحصیلی؟؟ 

و همون موقع با لبخند گفت شما دیروز چشماتون یه رنگه دیگه نبود؟؟؟  

 

و او حالا آقای خانه بود  

با ظاهری متفاوت تر  

بابا تر  

مرد تر  

و دوست داشتنی تر.!!!! 

 

برق چشمان وروجک یک ساله ام  

مرا از عالم رویا بیرون میکشد  

به زندگی برمیگردم  

 

به امید روزهایی که رویاهای  

خفته جامه ی عمل بپوشند  

زیبا و با وقار 

متین و مادرانه !!!  

 

 

یا حق!! 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سعید چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:17

خیلی جالب بود . راستس ناهار چی داریم؟

میبینی تو رو خدا تفاوت جنسیت هارو این همه احسا س خرج کردم ...ناهار چی داریم ؟؟؟
خورشت قیمه ..عزیزم ...

nb پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:06

زیبا با عشق و دوست داشتی....

ممنون دوستم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد