مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

هم دمایی

این داستان:

هم دمایی احساسی!


دیدی وقتی وارد یه جای سرد می شی یهو تنت انگار فریز میشه و حس میکنی خون تو رگت بسته و داری می میری، می لرزی دندونات ب هم میخوره و تنت یکه می خوره

اما

یه چند مدت که می گذره یواش یواش همدما میشی حالتهات عوض می شه و دما و شرایط جدید رو بدنت می پذیره


حسها هم دقیقا همینن

وقتی از عزیزی دور می شی دلت خیلی بیتابی می کنه

هر ثانیه هزار با بهونشو ازت می گیره

و یا وقتی   بی مهری از عزیزی می بینی

اولش خیلی واست گرون تموم میشه 

و باز احساست فریز می شه

اما کم کم هم دمایی احساس پیدا می کنی

و آروم آروم باهاش کنار میای

و یاد می گیری که زندگی با همین بی مهری ها

و فراموش کردن عشق و محبتها هم هنوز در جریانه! 


سخته اما هست


کاش کمتر ناگزیر به هم دمایی احساس بشیم! 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد