مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

امروز صبح واسه کاری با عجله از خونه بیرون  زدم 

آقای خانه بعد از ۴ ساعت بیداری من هنوز خواب بود ...


تنم رنجور و بی رمق بود و پشت فرمون سعی میکردم 

خودم رو قانع کنم که این نیز بگذرد ...ترافیک و دود تهران 

هم که مهمان همیشگی ماست .



خیلی رندوم 

یه موزیک بسیار زیبا و پر خاطره از ضبط صوت ماشین پخش شد 


حالمو جا آورد بزرگوار ََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََََ 

شروع کردم ریز روی فرمون ضرب گرفتن 


یاد روزهای سر خوشی جوان تری ! افتادم که همیشه توی همین مودها و حال و هوا بودم 

همیشه در حالت پرواز ....

سرخوش و بی قرار مثل یک پرنده 

صبحها مرتب و تمیز و اطو کشیده  ََراهی اهداف روزم بودم 

با باطری فول انرژی .


نگاهی زیر چشمی داخل آینه به خودم انداختم 

رنگ رژ لبم توجهم رو‌جلب کرد 


رژی که شبیه ازدواج اجباری بود ...مثل وقتی که ازدواج میکنی شاااید یه روزی عاشقش بشی ...نمیدونم کی اینو خریده بودم که شااید یه روزی از رنگش خوشم بیاد که هیچ وقتم نیومد ولی نمیدونم چرا گاهی استفادش کردم  


یاد اون خاطره ی رژ لبی افتادم که هنوز زنده بود  

جشن فارغ التحصیلی آقای خانه در هتل پارس ولایت 

که منو به عنوان نویسنده ی فعال نشریه مهمان افتخاری کرده بود و‌منم دل  غافل !

چند روز قبلش دعوتنامه رو داد و گفت فقط بچه های ورودی خودمون  با خانواده دعوتن و شما رو قاچاقی دعوت کردم برای نشریه 

 

منم خندیدم و گفتم فکر کنید منم دختر خالتونم (هیچ وقت تا اون زمان ایشون رو‌جدی نگرفته بودم !)


من و دوستم 

رفتیم جشن،شیک و بسیار آراسته ...

داخل سرویس یکی. از بچه ها گفت مریم رنگ رژت خیلیی قشنگه باهاته؟منم گفتم آره از کیف خیلی کوچولویی که همینم به اجبار جا شده بود رژم رو بهش دادم ،کاش جا نشده بود اصلا  ََاونم بی اجازه استفاده کرد .......بخشیدم به خودش ....سوغات بود و از برندی که  بسیار دوستش داشتم ...حیف... ....بعد از نزدیک به بیست سال هشتک باشعور باشیم 


خلاصه زودتر از پایان جشن بابا راننده ( آقای معلم بازنشسته و بسیار محترمی که کارهای به قول بابا ،حجره و رفت و آمد رو انجام میداد) فرستاده بود و مجبور بودم جشن رو ترک کنم ....


آقای خانه سراسیمه منو به خانوادش که 

داداش بزرگه با همون لبخند همیشگی و‌هنوزش ،زن داداشش و مامان بودند معرفی کرد .....


منم سر خوش و از همه جا بی خبر با تشکر اومدم بیرون 


جلو در یکی گفت خانم فلانی 

برگشتم بله 

آقای خانه با اون پیرهن چهارخونه که هنوز نقشش تو ذهنمه 

و صورتی که الان توی خونه داریمش ،خود پسرک  

پشت سرم بود 

با یه گل سرخ داخل پیرهنش.....

بفرمایید اینو جا گذاشتید ....

راستی شما دیروز چشمهاتونم یه رنگ دیگه بودا .... هاهاها (لنز رنگی داشتم ...و از توجهش متعجب شدم !)


نههههه ....دنیا یه لحظه ایستاد ...من چه کردم که تو این فکر رو کنی؟.این حس درونت شکل بگیره....؟


توی راه ریز ریز با دوستم حرف میزدیم . گفتم 

خدا منو ببخشه ....این پسره جدی گرفته! 


و جدی جدی شدی همه زندگی ام ،آقای خانه ....


الان 

عطر قورمه سبزی همه ی خونه رو پر کرده ....پاشم که الان هاست که فندقم برسه .....


خدایم سپاس 





 

     

!



 


نظرات 2 + ارسال نظر
حسین دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 12:21 https://darfarasoyzendegi.blogsky.com

یلام
اینکه با آهنگ شاد ضرب گرفتی خیلی باحال بود، خودم همیشه گشت چراغ قرمز این کارو میکنم
چه داستان قشنگی از آشنایی تون نوشتید
عشقتون پایدار
قرمه سبزی هم نوش جانتون

سپاسگزارم

ربولی حسن کور دوشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1401 ساعت 22:00 http://Rezasr2.blogsky.com

سلام
چه عجب به فقرا سر زدین
خوشحالم کردین
امیدوارم موفق باشید

نفرمایید آقای دکتر ،چند سالی بود که از خاطرات زیبای شما بی بهره بودیم و به لطف یکی از بزرگواران وبلاگ نویس دوباره سعادت یار شد .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد