مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

دلم هوایی شده باز رفیق...


بچه که بودیم 

غروب هر جمعه از باغ پدری خسته و خورد 

کوفته از شیطنت 

و بالا رفتن از درختهای بلند بی توجه به تذکرات مامانم 

بالا رفتن از کوهی که باغ به اون منتهی میشد 

صد باااار , همه جای باغ دویدن 

خسته از آب تنی و آب بازی 

خسته از اون همه شور زندگی 

ولووو  میشدیم داخل ماشین

انگار دنیا رو بهمون میدادن 

موزیک سنتی 

گلپا،شجریان ،رضوی سروستانی ،هایده .و و...پخش میشد 

و چشم ما ملول از خستگی

وسطای راه جلو. کارخونه ی بستنی سازی بابام یه نیش ترمز می‌زد و می‌گفت بچه ها بستنی بگیرم ؟

ما هم گاهی اوقات با وجود اونهمه خستگی و سیری از تنقلات جور و‌واجور موافقت می کردیم....


این روزها همش دلم سر اون پیچ جاده نزدیک پلیس راه جامونده ...همش ذهنم اونجاس ...گاهی خوابشو میبینم 

چرا؟اون غروب جاده توی ذهنم حک شده ......


کهنه رفیق دلم برات خیلییییی تنگه 




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد