مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

درسی زیبا از ادیسون

ادیسون در سنین پیری پس از کشف لامپ، یکی از ثروتمندان آمریکا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و کمال در آزمایشگاه مجهزش که ساختمان بزرگی بود هزینه می کرد... این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شکل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.
در همین روزها بود که نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتا کاری از دست کسی بر نمی آید و تمام تلاش ماموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است! آنها تقاضا داشتند که موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود...
پسر با خود اندیشید که احتمالا پیرمرد با شنیدن این خبر سکته می کند و لذا از بیدار کردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید که پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یک صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می کند!!!
پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او می اندیشید که پدر در بدترین شرایط عمرش بسر می برد.
ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ می بینی چقدر زیباست؟!! رنگ آمیزی شعله ها را می بینی؟!! حیرت آور است!!! من فکر می کنم که آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در کنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! کاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را می دید. کمتر کسی در طول عمرش امکان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟!!
پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش می سوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت می کنی؟!!!!!! چطور میتوانی؟! من تمام بدنم می لرزد و تو خونسرد نشسته ای؟!
پدر گفت: پسرم از دست من و تو که کاری بر نمی آید. مامورین هم که تمام تلاششان را می کنند. در این لحظه بهترین کار لذت بردن از منظره ایست که دیگر تکرار نخواهد شد...! در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فکر می کنیم! الآن موقع این کار نیست! به شعله های زیبا نگاه کن که دیگر چنین امکانی را نخواهی داشت!!
توماس آلوا ادیسون سال بعد مجددا در آزمایشگاه جدیدش مشغول کار بود و همان سال یکی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود.
آری او گرامافون را درست یک سال پس از آن واقعه اختراع کرد.


و ما.

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

مریم پاییزی ...

پاییزه 

 وباز هم پاییزه 

 

کاش بتونیم توی پاییز سری به آسایشگاه سالمندان بزنیم 

می دونی چقدر خوشحال میشه اون سالمند بی کس و کار 

یا بهتر بگم بد کس و کاره تنها؟ 

یه شاخه گل توی غروب دلگیر پاییزی چه ها که نمیکنه..... 

 

کاش بتونیم سری به اموات بزنیم  

آخ که چقدر دلتنگ گلزار توی اون روستای کوچیکم 

گاهی که دلم تنگ میشه به سعید میگم منو ببر 

دلم پر میکشه برم اون جا کنار اون بید بلند  

سر خاکی که گیراست 

یا نه همین جا توی دالرحمه  

چقدر اموات هستند که چشم به راهن 

اونها هم دلتنگی پاییز رو حس میکنن... 

 

کا ش بتونیم به بیمارستانها سر بزنیم به مریضهاییکه چشم براهند... 

 

کاش بتونیم به دیدن اقوامی بریم که فراموش شدند... 

 

و ای کاش.......  من مریم گمشدمو پیدا کنم. 

 

دلم براش یه ذره شده  

امروز کلی تو فراغش گریه کردم  

براش دلتنگی کردم  

من مریم رو میخوام مریم خودمو نه این  مریم رو... 

 

پاییز بهانه ای شد برای دیدن مشاورم  

 

میرم تا کمکم کنه مریم گمشدمو پیدا کنم.... 

 

 

یا حق!!!!

نیاز من..

تن تو ظهر تابستونو بیادم میاره
رنگ چشمهای تو بارونو بیادم میاره
وقتی نیستی زندگی فرقی با زندون نداره
قهر تو تلخی زندونو بیادم میاره

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو بزرگی مثل اون لحظه که بارون میزنه
تو همون خونی که هر لحظه تو رگهای منه
تو مثل خواب گل سرخی لطیفی مثل خواب
من همونم که اگه بی تو باشه جون میکنه

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو مثل وسوسه شکار یک شاپرکی
تو مثل شوق رها کردن یک بادبادکی
تو همیشه مثل یک قصه پر از حادثه ای
تو مثل شادی خواب کردن یک عروسکی

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

تو قشنگی مثل شکلهایی که ابرها میسازند
گلهای اطلسی از دیدن تو رنگ میبازند
اگه مردهای تو قصه بدونن که اینجایی
برای بردن تو با اسب بالدار میتازند

من نیازم تو رو هر روز دیدنه
از لبت دوست دارم شنیدنه

عشق؟؟!!

عشق

دختری کنجکاو میپرسید:

ایها الناس عشق یعنی چه؟

دختری گفت: اولش رویا

آخرش بازی است و بازیچه



مادرش گفت: عشق یعنی رنج

پینه و زخم و تاول کف دست

پدرش گفت: بچه ساکت باش

بی ادب! این به تو نیامده است



رهروی گفت: کوچه ای بن بست

سالکی گفت: راه پر خم و پیچ

در کلاس سخن معلم گفت:

عین و شین است و قاف، دیگر هیچ



دلبری گفت: شوخی لوسی است

تاجری گفت: عشق کیلو چند؟

مفلسی گفت: عشق پر کردن

شکم خالی زن و فرزند



شاعری گفت: یک کمی احساس

مثل احساس گل به پروانه

عاشقی گفت: خانمان سوز است

بار سنگین عشق بر شانه



شیخ گفتا:گناه بی بخشش

واعظی گفت: واژه بی معناست

زاهدی گفت: طوق شیطان است

محتسب گفت: منکر عظما ست



قاضی شهر عشق را فرمود

حد هشتاد تازیانه به پشت

جاهلی گفت: عشق را عشق است

پهلوان گفت: جنگ آهن و مشت



رهگذر گفت: طبل تو خالی است

یعنی آهنگ آن ز دور خوش است

دیگری گفت: از آن بپرهیزید

یعنی از دور کن بر آتش دست



چون که بالا گرفت بحث و جدل

توی آن قیل و قال من دیدم

طفل معصوم با خودش می گفت:

من فقط یک سوال پرسیدم! 

 

 

راستی عشق چیه؟؟؟؟ 

 

 

غربت من...

 

اول سلام به پاییز 

این فصل خوب خدا 

پر از رنگ وراز 

خوش آمدی 

قدمت گلبارون... 

 

 

آیا من غریبم؟ 

نمی دونم 

چقدر غریبم؟ 

بازم نمی دونم 

 

همیشه 

 وقتی 

جایی 

از کسی 

ظربه ی محلک زندگیتو می خوری 

که فکرشو هم نمی کنی 

آخ!! 

که چقدر خنجر از پشت خوردن دردناکه! 

 

پ.ن: کاش زودتر مهمونهامون برن تا من بتونم با خیال راحت با مریم خلوت کنم 

دلم تنهایی می خواد اونم از نوع عمیقش