مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

حال و هوای اسفند 82!! جالب بود برام....

جمعه 15 اسفند ماه سال 1382

اگه جای من بودید چیکار می کردید؟

دارم از فکر دیوونه می شم . زنگ زدم خونه مریم اینا الحمدلله باباش برداشت . خداااااااا آ خه من باید چیکار می کردم. مریموخیلی دوست دارم خیلی .از نظر منطقی برا خودم اینقدر دلیل داشتم که از نظر عقلانی هم مصر به ازدواج با مریم باشم . اما خب مریم نه اون فقط با احساس اومده بود جلو و با یه دنیا ترس از باباش  و از وضعیت مالی و خونوادگی من . خب من باید چیکار می کردم ؟ می اومدم جلو به این امید که شاید باباش راضی بشه ! نمی دونم! من به مریم گفتم جوری بیا که حتی اگه اونا بی دلیل مخالفت می کردن از طریق دادگاه اجازه ازدواج بگیریم. اما اون معتقد بود که نه ! فقط باید با آبرو و اجازه بابش اگه شد ازدواج کنیم.بیشترین هراس من از این بود که با توجه به مشکلاتی که خواه ناخواه پیش رو داشتیم مریم پشیمون بشه و زندگیمون جهنم . نمی دونم! به خدا خیلی خیلی تحت فشار ذهنم . نکنه اشتباه کردم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مریم به من گفت که همیشه دوسم داره! خب منم به همچنین انشالله! اما چه فایده! بابا بی خیال!
جمعه 15 اسفند ماه سال 1382

یا خدا ...

فکر کنم دارم وارد یکی از سخت ترین برهه های زندگیم می شم. راستشو بخاین فکر داره بدجوری منو می خوره . یه حسی مثل سرسام گرفتم . از یه طرف می دونم عاقلانه ترین کار ممکن رو انجام دادم . منکه می دونستم یه روز منطق و عقل مریم و خونواده ش نمی ذاشتن ما خوشبخت بشیم( آخه مریم اصلا از نظر منطقی با این قضیه موافق نبود!) ، نباید می ذاشتم ناخواسته بیش از این احساسات پاک اون و من بازی داده بشه . یه بازی که نتیجه هر چی می بود ما بازنده بودیم . اگه می شد که مریم یه عمر افسوس موقعیهای از دست رفته رو می خورد  و به خودش لعنت می فرستاد که تو چه هچلی افتاده اگه هم نمی شد که تازه ما بد از کلی شکنجه باید به این مرحله می رسیدیم.می دونید کمن تقریبا مطمئن بودم که اگه ما بخایم به هم می رسیم. اما مریم خانوم همش از نشدن و نمی دونم ابهت و اثرگذاری باباش و ... حرف می زد و خب فکر میکنم معلوم بود که آماده جلوی باباش وایسادن نمی شد هیچوقت. به هر حال دارم خفه میشم.از خدا می خوام که به ما کمک کنه از این بحران خلاص شیم به خصوص مریم . برامون دعا کنید. گر جه پیش خودم می گم ای کاش لااقل یه مشاور به ما این پیشنهاد روداده بود . گر جه اگه همه مشاورای دنیا هم بگن اگه خودتون بخاین می شه مریم خانوم بازم می گه بابام! اون نمی ذاره . بگذریم ... امیدوارم  مریم به اون چیزی که لیاقتش روداره برسه . فقط همین . خوشحالم که دیگه اون به این مسئله فکر نمیکنه که :(( بهتره بگم تقریبا محاله هر ثانیه که میگذره بیشتر به این فکر میرم که شاید اصلا آشنا یی من و سعید اشتباه بوده نمیدونم ..میترسم هر دو مون تو زندگی تباه شیم .. ))
جمعه 15 اسفند ماه سال 1382

نمی دونم...........

مریم امروز به من گفت ((که عقل از همه طرف می گه من باید برم ......)) { البته با یه عبارت دیگه) منم می  خام به خاطر خودش و بعد خودم به اون کمک کنم که بتونه منو ترک کنه . البته شاید این حرف رو توی عصبانیت زد اما خب من دوست دارم عقلانی عمل کنه . اصلا دوست ندارم من و مریم به هم برسیم اما با هم خوشبخت نشیم . دعا کنید اشتباه عمل نکنیم و تصمیم نکیریم. خیلی دوسش دارم دوری از او ن برام خیلییییی سخته  اما خوشبختیمونو می خام. یا حق
پنجشنبه 14 اسفند ماه سال 1382

خب...فقط دعا کنید...

سلام....خب حرفای سعید رو که خوندید فقط دعا کنید بابام باهامون کنار بیاد....که بعید میدونم ...شاید بهتره بگم تقریبا محاله هر ثانیه که میگذره بیشتر به این فکر میرم که شاید اصلا آشنا یی من و سعید اشتباه بوده نمیدونم ..میترسم هر دو مون تو زندگی تباه شیم ..نمیدونم ..دعا کنید..یا حق!!!!!!!!
جمعه 8 اسفند ماه سال 1382

اگه خدا کمک کنه ...

اگه خدا کمک کنه میخام ظرف چند ماه آینده که تا حدودی وضعیت سربازی و کاری مشخص بشه برم خواستگاری مریم . مریم معتقده من جواب رد می شنوم و باشد برم پی زندگیم! ولی من اصلا اینجوری بدبینانه به قضیه نگاهنمی کنم و می گم حتی تو بدترین شرایط هم این مسئله وجودداره که ببا خیالمون راحت میشهّ . دیگه هی مجبور نیستم قایم موشک بازی کنیم . نمی دونم . امیدوارم اشتباه فکر نکنم .
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد