مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بچه ننه ی لوس

مامان قراره زودتر برگرده شیراز 

این که چرا رو امیدوارم بتونم سکوت کنم

شدیدا دلتنگش می. گم

دیشب تا صبح خوابم. نبرد

کلی گریه کردم

اینا رو نو شتم تا هم یادم بمونه هم شاید یه روزی بهش بخندم

مامانم خیلی زحمت کشید

همه جوره

متل همیشه

کاش سه چهار روز بیشتر مونده


شاکیم از وسواسی ها

و کسانی که از سر..... لیلی به لالاشون می ذارن

تا کجا آخه... 

طاقت بیار سعید....

بارها احساس می. کردم شانس مهاجرت داشتم و هر بار عاطفه مانع از اقدام جدی شد...

آخرین بار اقدام برایمهاجرت با عنوان متخصص به کانادا را به خاطر شنیدن یک آهنگ در خانه سنتی خیایان اهلی کنار ساندویچ 110 (نامش را فراموش کردم) کنسل کردم!

فکر نمی کردم به خاطر مهاجرت داخلی هم اینقدر به من سخت بگذرد!

در یکی از نقاط خوب شهر تهران، در حالی که مادرم و خانواده ام کنارم هستند، دلم برای پدرم، برادرانم شهرم تنگ شده و گریه می کنم، گاهی درونی و گاهی بیرونی...

خدای را شکر اینجا وطنم هست،

باید قوی باشم!

عادت می کنم....

این شرایط برای من و ما حال جدید و بهتری خواهد بود! مطمئنم!

باید طاقت بیارم...

یک کلیپ از شیراز قدیم دیدم،

حس کردم هر صدم و ثانیه شو لمس کردم دوست دارم!!

جوگیر احساساتی!! 

جا گذاشته ام...


..


راستی یه چیزی شیراز جا گذاشتم هر کی تشریف آورد واسم بیاره


دلمو جا گذاشتم!


مراقبش باشید

جا گذاشته ام...


ما الهی شکر آروم آروم رسیدیم....


راستی یه چیزی شیراز جا گذاشتم هر کی تشریف آورد واسم بیاره


دلمو جا گذاشتم!


مشخصا دلتنگ بابامم


خدایا مراقبش باش

سیزدهم شهریور!

مهاجرت....



تاریخ

سیزدهم شهریور!!

جدی جدی....

همیشه شوخی شوخی جدی میشه
زندگی همیشه همین بوده
یه چیزهایی که فکرشم نمی کنی
جدی می شن، اتفاق میفتن......

باورم نمی شه راستی راستی دارم میرم
دل کندن از شهری که به دنیا اومدی

خانواده و عزیزانت

بهترین سالهای کودکی و انرژیهای جوونی
کسانی که دوستشون داری
و بهترین خاطراتت توی خاکش ریشه داره
سخته!

اما به او ایمان دارم

ماجرای تهران رفتن...

قابل توجه عزیزایی که همسفر زندگی ما هستند

اول امشب سالگرد عروسیمون بود،

جشن ساده و جالبی بود. 

همه چیز داشتیم

بحث، گریه، خنده، بغض و شادی و....


ثانیا ماجرای تهران رفتن ما هیچ ارتباطی به پست گرفتن من نداشت

درسته که در سال سوم کارمندیم از سر لطف خدا خدمتگزار و متولی فرهنگ و هنر آموزش و پرورش کشور هستم،

اما به خاطر نگاه سیاسی و.... آماده مدرسه رفتن بوده و هستم.

تهران رو به خاطر پست نرفتم،

مغازه اجاره بود،

خونه بازسازی و رهن داده شد...

یه چالش برای زندگی در محیطی متفاوت بود،

حلول روحی متفاوت به زندگی، دمیدن هوایی تازه به آن... 

فرصتی برای بیشتر نزدیک شدن به هم و قدر هم را دانستن... 

با تهران سازگار شدیم سعی می کنیم بمونیم،

نشدیم بر می گردیم انشالله...

همون کلاس درس و کاسبی نیمه کاره و... 

با این تفاوت که مدتی مدیریت ستادی و زندگی در پایتخت را هم تجربه کردیم! 

سخته

تعارف نداره

امشب کلی اشک ریختیم

اما اصلا در صحیح بودن انتخابم تردید ندارم... 

مواظب باش چه کار می کنی...

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت..

از کوزه همان برون تراود که دروست... 

من اناری می کنم دانه به دل می گویم

خوب بود این مردم

دانه های دلشان پیدا بود....



دلم گرفته، ای رفیق.....

لبریز بغضم این روزا...... 

متاسفانه اونقدر دید آدمها به هم مادی

و سود جویانه شده که

در پس هر اقدام

مهربان، پر مهر و بی قصدی هم

دنبال یک سوقصد بزرگ می گردیم....


راستی

چرا دنیا دیگر جای زیبایی نیست؟


محلی دنج و بی گذر برای درد و دلهایم .....