مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بجه درس خون!

بچه  درسخون مدرسه و دوره دانشجویی بودم

چون معتقد بودم  در زمان باید بهترین خودت باشی

اما 

اعتراف می کنم که

سخت ترین درس 


تمرین  کنترل در زیاده دوست داشتن ها و

 حال خوب تنهایی بود! 



هنوز در آموختم

خدایم کمک کن سر بلند آزمون خودم باشم


بی محکمه خود را محاکمه و مجازات می کنم 


ر ف ی ق. ❤️

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بماند ب یادگار برای روزهای قوی تر شدن!

راستی

تو هم  نباشی باز خدای ما بزرگ  است، ها! 



بماند برای طوفان های احتمالی 

بماند برای روزهای سخت تر


خوب....

صدایم کن 

صدای تو خوب است.....


بعضی ها فقط کافیست 

بگویند

خوبم! 


زین جهان گذرا مارا بس....

یادآوری...

هر کسی اندازه ی 

شعور

فهم

و حال خودش

رفتار می کنه 

تو نباید به قالب دیگری

در بیایی


تو هم با شعور خودت رفتار کن! 


ما مسئول رفتارهای دیگران نیستم 

پنجشنبه ها

پنجشنبه ها

چرا یاد اونهایی که به هر نحوی کنارمون نیستند

میوفتیم؟


یا از دنیای ما رفته اند

یا هستند و دیگر کنارمان نیستند

و یا سعی می کنند از دلمان بروند؟

و. پنجشنبه ها!

اصلا وارد پنچشنبه که می شی

هر چی ریسیدی پنبه میشه

نقطه سرخط. 


دوباره غرق میشی

در عکسها 

و خاطرات! 



سهراب پاکزاد، کارهاش عاالیه، بماند ب یادگار


 تو مث نم نم بارون توی هر حالی قشنگی من حسادت میکنم وقتی تو با هرکی میخندی اومدی عشقو بذاری رو گلبرگای تشنم انقده خوبی جسارت میکنم بهت میگم عشقم سر تو شوخی ندارم و من نمیذارم بگیرنت ازم وسط بازی توام با اینکه میدونم شر میشه واسم سر تو شوخی ندارم و من نمیذارم بگیرنت ازم وسط بازی توام با اینکه میدونم شر میشه واسم لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای لالالای مث بادبادک شدم تو آسمون تو مث یه قاصدک تو دست مهربون تو حالا که من شدم همه ی آبروی تو به همه دنیا من نمیدمت به جون تو سر تو شوخی ندارم و من نمیذارم بگیرنت ازم وسط بازی توام با اینکه میدونم شر میشه واسم سر تو شوخی ندارم و من نمیذارم بگیرنت ازم وسط بازی توام با اینکه میدونم شر میشه واسم

هم دمایی

این داستان:

هم دمایی احساسی!


دیدی وقتی وارد یه جای سرد می شی یهو تنت انگار فریز میشه و حس میکنی خون تو رگت بسته و داری می میری، می لرزی دندونات ب هم میخوره و تنت یکه می خوره

اما

یه چند مدت که می گذره یواش یواش همدما میشی حالتهات عوض می شه و دما و شرایط جدید رو بدنت می پذیره


حسها هم دقیقا همینن

وقتی از عزیزی دور می شی دلت خیلی بیتابی می کنه

هر ثانیه هزار با بهونشو ازت می گیره

و یا وقتی   بی مهری از عزیزی می بینی

اولش خیلی واست گرون تموم میشه 

و باز احساست فریز می شه

اما کم کم هم دمایی احساس پیدا می کنی

و آروم آروم باهاش کنار میای

و یاد می گیری که زندگی با همین بی مهری ها

و فراموش کردن عشق و محبتها هم هنوز در جریانه! 


سخته اما هست


کاش کمتر ناگزیر به هم دمایی احساس بشیم! 

تهران

دوست دارم خاطرات تهران را بنویسم

تا الان این کار را نکرده ام

تهران خاکستری

تهران شهر دونده

...