مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

.باشه

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این داستان:بازی کثیف.

توی بازی مافیا 

گاهی مافیاها شهروند رو به جون هم می اندازن

شهر ،شهر رو بزنه 

مافیا راحت بره بالا!

مفهومش ملموسه این روزا ،،نه؟


شهر، خودیو نزن!

اصل بقا.....

قابی سخنگو گوشه ی دیوار دارم 

که نظاره اش هم در دلم  شور این روزهاست 

هم شوق آینده و روزهای نیامده  

وهم اشکی از روزهای خوش گذشته 


به نظرم 

اصل ماندگاری خاطرات چون اصل بقای انرژی 

می گوید 

خاطرات نمی میرند 

تنها از حالتی به حالت دیگر در ذهن ما تغییر می کنند......


دل تنگم برای عزیزان و ولایت! 


شیراز من،ارم،پاییز، نم باران،عشق و دیگر هیچ......






خطرناک....

عصر با یه موزیک ترک که خیلی دوستش دارم چند دقیقه ای داخل تراس با خودم خلوت کردم 

و 

به این فکر میکردم که چه آدم خطرناکیم من! 


چطور تونستم یکباره اینهمه تغییر رو ایجاد کنم؟

یا بهتره بگم تغییرات رو بپذیرم 

چطور تونستم از اون حجم عادت و دلبستگی

یهو دل بکنم؟


و بعد به بابام فکر کردم  و اون اراده های  قشنگش.........دلم براش تنگ شد.....


غروب شد.....و ادامه ی زندگی......




پایان شب سیه سپید است....

فندق مریضه 

تب بالا 

خودم از ضعف عمومی 

بیخوابی 

و احتمالا بیماری واگیر کرده 

روی پاهام نمی تونم وایسم 

داره صبح میشه و من هنوز بیدارم 

و هیچ کدوم از کارهای صبح رو هم 

نمیشه به بهای بیداریها و بیماری امشب 

انجام نداد......


شاید چون من یک مادرم....


خدایم مددی.


افسوس....

جنگ پایان خواهد یافت
و رهبران با هم گرم خواهند گرفت
و باقى می‌ماند آن مادر پیرى که چشم به راه فرزند شهیدش است
و آن دخترِ جوانى که منتظرِ معشوقِ خویش است
و فرزندانى که به انتظار پدر قهرمان‌شان نشسته‌اند
نمی‌دانم چه کسى وطن را فروخت
اما دیدم چه کسى بهاى آن را پرداخت!

- محموددرویش

بدون شرح!

شاگرد: خیلی خب، اما وقتی به من گفتی "برو شراب بخر" گمان کردم میخواهی درستی اعتقادم را امتحان کنی. از کجا می دانستم امتحانم همین است؟ فکر کردم ایمانم را امتحان میکنی.

شمس تبریزی: آزمودن صحت ایمان دیگران وظیفه ی ما انسانها نیست. بنده نمی تواند ایمان بنده ای دیگر را بسنجد. مگر نمیدانی؟!


کلاس

کلاس، کلاس و باز کلاس 



پر از کلاسه این روزام. 

تدریس و تحصیل


اگر کمرنگ گشته شورو شادی 

شدیم خم زیر بار اقتصادی 

اگراز دست ۴ کاندید همسو

شده سفره تهی از هر نمادی 

گزارشها همه منفی اگر هست 

GNP  کم،  تورمها زیادی 

گمانم هست درمان مدیران

کلاس اوستادِ جان، عبادی

همان دکتر که روح الله نامش

گزارش‌هاش علمی، اجتهادی

خدایاکن رها بر صدق کورش 

تو ایران از دروغ، رانت، بی سوادی 

کند زن زندگی، غرق آزادی 

به میهن، مرد، عشق و آبادی



بداهه سر کلاس اصول اقتصاد 


بمباران....

هر روز تحت فشار و بمبارانهای حجم وسیعی از اطلاعاتی هستیم که نه تنها حالمان را خوب نمی کند ،نه تنها ذره ای تغییر در حالمان ایجاد نمی کند بلکه بدتر و بدترمان می کند .....


کودکان و نوجوانان هم تحت تاثیر این مشکلات جامعه هستند 

هر روز  ذهنمان فرسوده تر و البته مقاوم تر می شود ....

انقدر اخبار بد سلسه وار و متوالی شنیده ایم که آستانه ی تحملمان بالا رفته 

مثل کودکی ها که از کنار گاز رد می شدیم دستمان می سوخت !

اما کم کم تحملمان بالا رفت ...


دلم گرفته 

از حجم افکار و اخبار منفی تنم رنجور شده 

ذهنم یارای اینهمه خبر پشت هم رو نداره 


۵ساله که سمیرا پیشمون نیست ....


اینها هذیانهای یک ذهن آشفته 

یه مادر خسته 

از زندگی 

روزمرگی 

و این روزهای میهنمونه ....


خدایم  مددی...... 


به وقت صبحانه ی تعطیل....

آقایون امروز خیلی کار دارم همه لطفا نیمرو بخورید تا  داخل یه تابه درستش کنم و زود صبحانه جمع بشه .....


فندق:من با رب گوجه لطفا 

پسرک :ساده ،خیلییی به هم بخوره و قاطی بشه 

آقای خانه رو می دونم باید نیمرو با زرده های کامل سرو بشه!


من :

حتما صورتم دیدن دارد......