مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

بی هویت

آدمهای بی هویت، سست عناصر و به شدت تاثیرپذیر از محیطند.

شبیه آنجایی می شوند که در آن قرار می گیرند ، حتی مجازی.

ادای ظاهر کسانی را در می آورند که در مسیر زندگیشان قرار می گیرند، گو اینکه آدمهایی فاسد، احمق، شکست خورده یا بی وجود و ظاهرساز باشند.

روی بی هویتها نمی توانید حساب کنید و قابل اتکا نخواهند بود و دمدمی مزاج بودنشان، دائم شما را زجر خواهد داد...

پر ادعا و بی حاصلند...

این داستان :پارتی



صدای پارتی همسایه 

خواب رو از چشمم ربوده 

صدای جیغ و هورای جوونها 

گاهی پیانو ملایم 

گاهی زمین لرزه پایکوبی هایشان 


اما چه خوب که معین زندی را زیاد 

گوش میکنند .. من هم لذت می برم .

شاید ناگزیرم این وقت شب .....


نوش جانتان جوانی کردنها 

اما بذارید بخوابیم بابا سنی از ما گذشته

مادر جان!




جهان موازی.



امشب بعد از دغدغه و خستگی های 

زییییاد روزم 

به جهان موازی ام فکر کردم 

به آنچه در جهان موازی از خودم میبینم


نمیدونم چی شد که 

اشک روی گونه ام غلطید ....


خدایم سپاس.







نوستالژی های نسل من.....


اهل شکایت و اخبار منفی نیستم

اما از لحظه ی شنیدن خبر بغضم...


قصه های مجید 

بی بی 

عاشق همه ی قسمتهاش بودم 

امروز مجید قصه با آقای خانه 

آشناست 

چند باری هم کلام شده اند ....

کی باورش میشد چرخ روز گار را ؟؟


بغضم برای کیومرث پور احمد ......

چرا ؟رفتن حق است ...اما اینگونه چرا؟؟

خدایش بیامرزد......




16 هم فروردین.


امروز سالروز آسمانی شدنت بود ...


دیرگاهیست نگاه مهربان و دلسوزی های مادرانه ات 

را زمانه دریغ کرده .....


تا ابد دلم برایت تنگ میشود 


مامانی من......



سفر زندگی

زندگی یه سفره،

سفری که خوشی و ناخوشی داره،

بالا و پایین ،

موندنهای موقت و گذشتنهای دائمی ،

دل بستن ها و دل کندن ها،

آرامش ها و دغدغه ها ،

و ....

و البته گذرا و  تمام شدنی!



علاوه بر دلگیری و خستگی و بی خوابی الان، حس غالب این روزهام تردیده.... تردید ادامه ی دوری از خانواده و شهرم و زندگی در تهران، یا بازگشت به شیراز .... باید تغییر کنم ، باید تغییر دهم، اما تغییر به چه سمتی؟

درست میشه ان شاءالله....


دوباره انگار صدای تیک تیک ساعت بر تار و پودم شلاق می زنه، مثل نوزده سال قبل که برای مریم نوشتم:

دیشب صدای تیک تیک ساعت انگار
شلاق می زد بر تمام بر تمام تار و پودم
خمیازه هی فریاد می زد خسته ای تو!
من بی خیالش باز بی تاب تو بودم
دیشب سکوت خانه از خرناسه پر بود
اما من از تنهایی خود می سرودم
زد شعله خورشید و شکار صبح شد شب
امروز می آیی تو ای جان و وجودم
مریم تو می آیی و من مشتاق دیدار
از کوله بار خاطرم غم را زدودم

ایمان...


به این ایمان دارم که حس آدمها به هم 

متقابله 


در واپسین روزهای رفتن بعد از تعطیلات 

...........


خوب است و خیر ....


تهران سلام!


بی دلتنگی.....




رفتن 

هنر است ......




به وقت هفتم از سال ۱۴۰۲



حوالی ۴ صبح 

صدای شلاق بارون 

میپرم از خواب خرگوشیم! 


با قطره های بارون هم اشک میشم....


قطره ،قطره ......

دعا میکنم ،زمزمه 


خدایم ...............


بماند ب یادگار......







دلم می سوزه 

بغض می کنم


لبخند می زنم ..

می گذرد 

پس

غمی نیست.......؟