مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

قاطی..

وقتی ساعت 2 نیمه شب  

 توی تراس در حال پهن کردن لباسم  

و خنکای پاییز خواب رو از چشمام می دزده  

بیشتر ایمان میاورم   

که شب و روزم بد جوری قاطی شده  

خدا حفظتون کنه بچه ها... 

 

چهارفصل

مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود ،پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند. سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند .

پسر اول:درخت زشتی بود، خمیده و در هم پیچیده .

پسر دوم:درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن .
...

پسر سوم:درختی پر از شکوفه های زیبا،باشکوهترین صحنه ای بود که تابه امروز دیدم .

پسر چهارم:درخت بالغی بود پربار از میوه ها ، پر از زندگی و زایش .

مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید! شما نمیتوانید درباره یک درخت یا یک انسان براساس یک فصل قضاوت کنید: همه حاصل انچه هستند و لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان میشود، وقتی همه فصلها آمده و رفته باشند!

اگر در ” زمستان” تسلیم شوید، امید شکوفایی ” بهار” ، زیبایی “تابستان” و باروری “پاییز” را از کف داده اید!

مبادا بگذاری درد و رنج یک فصل زیبایی و شادی تمام فصلهای دیگر را نابود کند!

زندگی را فقط با فصلهای دشوارش نبین
در راههای سخت پایداری کن: لحظه های بهتر بالاخره از راه میرسند . .

آرزوی خفته...

امروز به سایت یه خانوم وکلیل گذرم افتاد

و یادم امد چقدر آرزو داشتم یه روز وکلیل دادگستری باشم

و احساس می کردم که میتونم موفق باشم 


اما شاید   تنها موردی که  از بابا دلگیرم همین باشه 


مانع شد و گفت : بابا خطر داره و پر از استرس

نمی خوام با کسایی که نباید برخورد داشته باشی ...


و من نرفتم ...

امروز این آرزو بیدار شد

ویادم آمد  چقدر دوست داشتم وکالت رو...



پ.ن:fakery  ....



گاهی

گاهی یک کلام بیجا 

یک نگاه بیجا 

یک حرف بیجا 

همه چیز را ویران می کند..... 

فکرت راُ- نگاهت را - امیدت را ... 

و بالعکس

خداوندا چنین مباد...

زمستانی سرد بود  

و کلاغ غذا نداشت  

به بچه هاش بده  

پس 

گوشت بدن خودش رو می کند  

و به بچه ها میداد تا سیر بمونند 

زمستان تمام شد و کلاغ مرد 

ولی  

بچه ها گفتند : چه خوب شد مرد ... 

راحت شدیم از این غذای تکراری..... 

آخ که چه تلخه حکایت ه ما و بچه هامون.....

تا ابد جاودان..

 

««عزیزم  

بر من لبخند نزن  

 اگر در دل برگ ریزان  

  بهار  را   تبریک بگویم  

    بهار وجودت تا ابد گلباران.. ..»»

 

آبان ماه ۸۳....یادش به خیر