مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

دل .....

دل سراپرده محبت اوست                          دیده آیینه دار طلعت اوست
من که سر درنیاورم به دو کون                       گردنم زیر بار منت اوست
تو و طوبی و ما و قامت یار                   فکر هر کس به قدر همت اوست
گر من آلوده دامنم چه عجب                   همه عالم گواه عصمت اوست
من که باشم در آن حرم که صبا                  پرده دار حریم حرمت اوست
بی خیالش مباد منظر چشم         زان که این گوشه جای خلوت اوست
هر گل نو که شد چمن آرای                   ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست
دور مجنون گذشت و نوبت ماست           هر کسی پنج روز نوبت اوست
ملکت عاشقی و گنج طرب                  هر چه دارم ز یمن همت اوست
من و دل گر فدا شدیم چه باک               غرض اندر میان سلامت اوست

فقر ظاهر مبین که حافظ را                        سینه گنجینه محبت اوست


عشق که نباشد ، دل کینه تراوش می کند. اصلا همه چیز دست به دست هم می دهند تا تصویری منفی از دنیا برایمان ترسیم کنند و همه ی وجودمان منفی می بافد .

چه سخت است تحمل دل کینه توز و بدبین!! خدایا دلم را پر از صفا و مهر کن !

gods forgiveness گذشت خداوند از اشتباه های ما

یک عمر به خدا دروغ گفتم و خدا هیچ گاه به خاطر دروغ هایم مرا تنبیه نکرد.

می توانست، اما رسوایم نساخت و مرا مورد قضاوت قرار نداد.
 هر آن چه گفتم باور کرد و هر بهانه ای آوردم پذیرفت.
هر چه خواستم عطا کرد و هرگاه خواندمش حاضر شد.
اما من هرگز حرف خدا را باور نکردم! وعده هایش را شنیدم اما نپذیرفتم.
چشم هایم را بستم تا خدا را نبینم و گوش هایم را نیز، تا صدای خدا را نشنوم.
من از خدا گریختم بی خبر از آن که خدا با من و در من بود.
می خواستم کاخ آرزوهایم را آن طور که دلم می خواهد بسازم
نه آن گونه که خدا می خواهد. به همین دلیل اغلب ساخته هایم ویران شد
و زیر خروارها آوار بلا و مصیبت ماندم. من زیر ویرانه های زندگی دست و پا زدم و از همه کس کمک خواستم. اما هیچ کس فریادم را نشنید و هیچ کس یاریم نکرد. دانستم که نابودی ام حتمی است.
با شرمندگی فریاد زدم خدایا اگر مرا نجات دهی، اگر ویرانه های زندگی ام را آباد کنی با تو پیمان می بندم هر چه بگویی همان را انجام دهم. خدایا! نجاتم بده که تمام استخوان هایم زیر آوار بلا شکست. در آن زمان خدا تنها کسی بود که حرف هایم را باور کرد ومرا پذیرفت. نمی دانم چگونه اما در کمترین مدت خدا نجاتم داد. از زیر آوار زندگی بیرون آمدم و دوباره احساس آرامش کردم. گفتم: خدای عزیز بگو چه کنم تا محبت تو را جبران نمایم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان در همه حال در کنار تو هستم.
گفتم: خدایا عشقت را بپذیرفتم و از این لحظه عاشقت هستم. سپس بی آنکه نظر خدا را بپرسم به ساختن کاخ رویایی زندگی ام ادامه دادم.
اوایل کار هر آن چه را لازم داشتم از خدا درخواست می کردم و خدا فوری برایم مهیا می کرد. از درون خوشحال نبودم.
نمی شد هم عاشق خدا شوم و هم به او بی توجه باشم. از طرفی نمی خواستم در ساختن کاخ آرزوهای زندگی ام از خدا نظر بخواهم زیرا سلیقه خدا را نمی پسندیدم. با خود گفتم اگر من پشت به خدا کار کنم و از او چیزی در خواست نکنم بالاخره او هم مرا ترک می کند و من از زحمت عشق و عاشقی به خدا راحت می شوم.
پشتم را به خدا کردم و به کارم ادامه دادم تا این که وجودش را کاملاً فراموش کردم. در حین کار اگر چیزی لازم داشتم از رهگذرانی که از کنارم رد می شدند درخواست کمک می کردم.
عده ای که خدا را می دیدند با تعجب به من و به خدا که پشت سرم آماده کمک ایستاده بود نگاه می کردند و سری به نشانه تاسف تکان داده و می گذشتند. اما عده ای دیگر که جز سنگ های طلایی قصرم چیزی نمی دیدند به کمکم آمدند تا آنها نیز بهره ای ببرند. در پایان کار همان ها که به کمکم آمده بودند از پشت خنجری زهرآلود بر قلب زندگی ام فرو کردند.
همه اندوخته هایم را یک شبه به غارت بردند و من ناتوان و زخمی بر زمین افتادم و فرار آنها را تماشا کردم.
آنها به سرعت از من گریختند همان طور که من از خدا گریختم. هر چه فریاد زدم صدایم را نشنیدند همان طور که من صدای خدا را نشنیدم.
من که از همه جا ناامید شده بودم باز خدا را صدا زدم. قبل از آنکه بخوانمش کنار من حاضر بود. گفتم: خدایا! دیدی چگونه مرا غارت کردند و گریختند. انتقام مرا از آنها بگیر و کمکم کن که برخیزم.
خدا گفت: تو خود آنها را به زندگی ات فرا خواندی. از کسانی کمک خواستی که محتاج تر از هر کسی به کمک بودند.
گفتم: مرا ببخش. من تو را فراموش کردم و به غیر تو روی آوردم و سزاوار این تنبیه هستم. اینک با تو پیمان می بندم که اگر دستم را بگیری و بلندم کنی هر چه گویی همان کنم. دیگر تو را فراموش نخواهم کرد.
خدا تنها کسی بود که حرف ها و سوگندهایم را باور کرد. نمی دانم چگونه اما متوجه شدم که دوباره می توانم روی پای خود بایستم و به زودی خدای مهربان نشانم داد که چگونه آن دشمنان گریخته مرا، تنبیه کرد.
گفتم: خدا جان بگو چگونه محبت تو را جبران کنم.
خدا گفت: هیچ، فقط عشقم را بپذیر و مرا باور کن و بدان بی آنکه مرا بخوانی همیشه در کنار تو هستم.
گفتم: چرا اصرار داری تو را باور کنم و عشقت را بپذیرم.
گفت: اگر مرا باور کنی خودت را باور می کنی و اگر عشقم را بپذیری وجودت آکنده از عشق می شود. آن وقت به آن لذت عظیمی که در جست و جوی آنی می رسی و دیگر نیازی نیست خود را برای ساختن کاخ رویایی به زحمت بیندازی. چیزی نیست که تو نیازمند آن باشی زیرا تو و من یکی می شویم. بدان که من عشق مطلق، آرامش مطلق و نور مطلق هستم و از هر چیزی بی نیازم. اگر عشقم را بپذیری می شوی نور، آرامش و بی نیاز از هر چیز.

گفتگو با خدا

الإمامُ علیٌّ علیه السلام ( ـ فی عَظَمَةِ اللّه ِ ـ ) : أمرُهُ قَضاءٌ و حِکمَةٌ ، و رِضاهُ أمانٌ و رَحمَةٌ ، یَقضی بِعِلمٍ ، و یَعفو (یَغفِرُ) بِحِلمٍ

.امام على علیه السلام ( ـ درباره عظمت خدا ـ ) فرمود : فرمان خدا حتمى و حکیمانه است و خشنودى او ایمنى و رحمت است، با دانایى حکم مى کند و با بردبارى مى بخشد (مى آمرزد).



INTERVIEW WITH GOD

گفتگو با خدا

I dreamed , I had an interview with god.

خواب دیدم .در خواب با خدا گفتگویی داشتم .

God asked?

خدا گفت :

So you would like to interview me !

پس می خواهی با من گفتگو کنی؟

I said ,If you have the time.

گفتم اگر وقت داشته باشید...!

God smiled ,

خدا لبخند زد.

My time is eternity.

وقت من ابدی است.

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟؟

What surprises you most about human kind ?

چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟؟

God answered :

خدا پاسخ داد:

That they get bored with child hood .

این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند،

They rush to grow up and then ,

عجله دارند زودتر بزرگ شوند و بعد،

long to be children again .

حسرت دوران کودکی را می خورند.

That they lose their health to make money .

اینکه سلامتشان را صرف به دست آوردن پول می کنند ،

and then ,

و بعد

lose their money to restore their health .

پولشان را خرج حفظ سلامتی می کنند.

That by thinking anxiously about the future,

اینکه با نگرانی نسبت به آینده

They forget the present ,

، زمان حال را فراموش می کنند.

such that they live in nether the present ,

آنچنان که دیگر نه در حال زندگی می کنند ،

And not the future .

نه در آینده

That they live as if they will never die ,

این که چنان زندگی می کنند که گویی ، نخواهند مرد.

and die as if they had never lived .

وآنچنان می میرند که گویی هرگز نبوده اند.

God's hand took mine and

خداوند دستهای مرا در دست گرفت

we were silent for a while .

و مدتی هر دو ساکت ماندیم.

And then I asked :

بعد پرسیدم

As the creator of people ,

به عنوان خالق انسانها

What are some of life lessons you want them to learn?

می خواهید آنها چه درسهایی از زندگی را یاد بگیرند ؟

God replied , with a smile ,

خداوند با لبخند پاسخ داد :

To learn they can not make any one love them .

یاد بگیرند که نمی توان دیگران را مجبور به دوست داشتن خود
کرد

but they can do is let themselves be loved.

اما می توان محبوب دیگران شد.

T o learn that it is not good to compare themselves
to others.

یاد بگیرند که خوب نیست خود را با دیگران مقایسه کنند

To learn that a rich person is not one who has the
most,

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که دارایی بیشتری دارد.

but is one who needs the least.

بلکه کسی است که نیاز کمتری دارد.

To learn that it takes only a few seconds to open
profound wounds in persons we love

یاد بگیرند که ظرف چند ثانیه می توانیم زخمی عمیق، در دل
کسانی که دوستشان داریم ایجاد کنیم،

, and it takes many years to heal them.

ولی سالها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التیام یابد.

To learn to forgive by practicing for giveness .

با بخشیدن بخشش یاد بگیرند.

T o learn that there are persons who love them
dearly.

یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را عمیقا دوست دارند.

But simly do not know how to express or show
their feelings.

اما بلد نیستند احساسشان را ابراز کنند یا نشان دهند.

T o learn that two people can look at the same
thing,

یاد بگیرند که می شود دو نفر به یک موضوع واحد نگاه کنند،

and see it differently.

اما آن را متفاوت ببینند.

To learn that it is not always enough that they be
forgiven by others.

یاد بگیرند که همیشه کافی نیست دیگران آنها را ببخشند.

The must forgive themselves.

بلکه خودشان هم باید خود را ببخشند.

And to learn that I am here

و یاد بگیرند که من اینجا هستم

ALWAYS

همیشه!!!


به خودم ببالم؟

امروز طی 4 مرحله از خودمان خوشمان آمد!!!

1)این روزها مریم دچار سو ء تفاهمی شده بود و من مردانه تقصیر او را بخشیدم و یا رویی گشاده در جشن روز مردش حاضر شدم !

2) موتور دوست داشتنیم را برادری که عاشقشم ولی به خاطر اینکه بی غل و غش از او می خواهم جدی تر به زندگی فکر کند ، از من ناراخت  شده !!! به یغما داد ولی ذره ای نه خشم گرفتم و نه از او آزرده خاطر شدم ! اصلا گناهی ندیدم که ببخشم !

3) برادرم که از غمش غمگین و از شادیش شادم ، در حالی که  در برابر انسان نادانی می خواست واکنش نشان دهد ، سعی در آرام کردنش داشتم که ( به هر دلیلی !!) با من تحقیرآمیز برخورد کرد ولی من سعی کردم ذره ای ناراحتی از او به دل نگیرم !

4) به اشتباه گمان کردم که برای عزیزی آسیب دیدگی پیش آمده - از قضا آن عزیز هم به دلیل تلاش من در بقای زندگیش به شدت از من بیزار است - گوسفندی نذر سلامتیش کردم !! و یعد که دیدم خدای را شکر سالم است به شدت خوشحال شدم ! و جالبتر اینکه آن عزیز اصلا برخورد مناسبی با من نداشت ! خدا کند زندگی برقرار و خوبی داشته باشند ما و احساس و واقعیتمان قربانی شویم چه باک !!!

راستی این نوعی ابراز احساس بود نه نمایشی زندگی کردن ها!!

خدایا شکرت به خاطر همه ی همراهیات و خوبیات و گذشتات!! و به خاطر دل مهریونی که به همه ی ادمها دادی!

حتی!!!!!

حتی

به ایوان هم نمی روم

وحتی

دیگر انگیزه ای برای کشیدن

انگشتان

بر پوست کشیده ی شب

هم

نیست

نیست

نیست .......


بابا می گفت : وقتی حرف می زنی مردم کلامتو می شنون کسی دلت رو نمی بینه !!! پس سعی کن دل و زبونت یکی باشه ! اما این روزها نبود ..بابا اعتراف میکنم ....زبانم نیش داشت و دلم بی کینه بود....ببخش معلم!

معادله ....

قصه ی این روزهای من

این است :


شده ام یک معادله و چند مجهول !!!

از هیچ راهی قابل حل نیستم !



مهندس!!!

هک می کنیم مهندس..در پناه حق!

الیته قبل از فزمایش شما....

شب سردیست

چرا چنین شده ای ؟

تو را می نگرم جز دو چشم٫

چون چشم همگان چیزی نمی بینم

دهانی را که ٫زیباتر از هر دهانی ٫بوسیده ام...

در میان هزاران دهان دیگر گم می بینم٫

و تنت را می بینم چون تمامی تن ها

که بی هیچ خاطره ئی از من جدا شدند...

پابلو نرودا....

کینه ی عاشقانه!!!.....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

روز مرد!

روز مرد نزدیک است 

فارغ از هر القا و فرمول و تاثیرپذیری از آنها که دوستشان دارید - زندگی و باور و گذشت را به مردتان هدیه کنید!