مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

مریم و سعید و سروش و سینا زیر یک سقف

وإن یکاد الذین کفروا لیزلقونک بأبصارهم لما سمعوا الذکر ویقولون إنه لمجنون وما هو إلا ذکر للعالمین

خدایا!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گنج بی پابان....باز بابا بی بهانه!

بودنت گنج بی پایانیست ... 

پندهایت .... 

راهکارها.... 

 دعوت به فروتنی ها ... 

همه و همه ..  

 

 

می ستایمت  

با تمام وجود 

دوستت دارم  

بابا.....

لب حوض....

 

دوست دارم  

                  بروم 

                      بنشینم لب حوض 

                                            نفسی تازه کنم  .........

 

با تو  

اما! !!!!

 

آری.....

بچگی

بچه که بودم گاهی سر سفره قهر می کردم ! مادر خیلی پیله می شد که بیا بچه ، غذا بخور ، گرسنه می شی و .............

من هم اثبات خودم رو در پای سفره نرفتن می دیدم ! با اعصاب خورد سفره رو جمع می کردن !! و من بعد حسرت اینو می خوردم که چرا به موقع از موضعم کوتاه نیومدم و تا نازم خریدار داشت کاری نکردم که به نفع خودم باشه !

گردن کلفت!

امروز دوست عزیزی می گفت همه چیز از نازکی می شکنه ، گردن مرد از کلفتی!

یادم به حرف پدر زن جان افتاد!!

یک روز به این حقیر گفتند فلانی به لطف خدا الان که دستت به دهنت می رسه ، خیلی مواظب باش! چون درختت داره ثمر می ده و درخت ثمری رو آفت می زنه ! اگه درختی مثل عر! بی بر باشه آفت کاری بهش نداره. مقصود همون مردان تازه به دوران رسیده ایست که گرگان جامعه در کمین تصرف و چاپیدن انها هستند. گاهی به اسم دوستی و رفاقت ، زمانی در قاب شراکت و  وقتی در شکل تجارت !

سیمرغ من کیست؟؟؟؟

 دانای خردمندی است که در گاه اضطرار از من غافل نمی شود و مرا زیر پرو بال خود می پروراند، از جنس داستان زال! سیمرغی که یزدانی است چون سیمرغ رستم و نه  اهریمنی و از جنس سیمرغ هفت خوان اسفندیار!!

کاش سیمرغهامان یزدانی باشند نه اهریمنی!

سیمرغ یزدانی ما ، آنانی نیستند که سام وار ، زال سپیدموی را در میان بیابان غفلت ، به حال خود رها می کنند،

سیمرغ ایزدی ما ، خردورز مهرپیشه ایست که بی چشمداشت راه رهایی را به ما می آموزد و به آشیانه ی خیر خواهی اش رهنمونمان می سازد ، مرهم زخمهای ماست ، التیام بخش کینه های وجودمان است!

 سیمرغ اهریمنی ما را می شوراند ، زخم کهنه مان را نو می کند ، ما را به فنا رهنمون می سازد .....


کاش آنان را که راهنمایی می کنیم ، رستم صفت باشند نه اسفندیار خو!بعضی آدمها از جنس اسفندیارند که چون هفت خوان را می گذرانند راهنمای خود را می کشند ، و جمعی دیگر از عیار رستم که راهنمای خود را به پادشاهی مازندران می رساند.

شعله در بازار

این هم مغازه ای ما از اون آدمهای عجیبه ! اون تیپ ادمهایی ایی که از یه دروازه رد نمی شن ولی از سوراخ سوزن راحت رد می شن! مدتی قبل این دوست ما با کارگرش که اتفاقا من هم خیلی دوستش دارم دچار درگیری شدن. البته با آبروداری سعی کردن کسی این قضیه رو نفهمه ، ولی از اونجایی که هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه یه لحظه من متوجه شدم که کار به جای باریکی کشیده!

کارگره توی انبار دوست ما پیت نفت و کبریت رو به قصد تهدید  توی دستش گرفته بود. سعی کردم به اون نزدیک بشم و از خطر چنین اقدامی آگاهش کنم. توهین کرد! پرخاشگرانه به من که می خواستم مانع از به آتش کشیدن خودش و انبار توسط اون بشم، تهمت می زد که تو می خوای خودت رو نشون بدی و  منو نمی فهمی و بد قضاوت می کنی و .....................


مشکل این بود که صاحبکار خوب بهش حقوق نمی داد، باهاش خوب رفتار نمی کرد و ............. و تا حدود زیادی هم حق با کارگر بود! صاحبکار چند بار تعهد داده بود که به حقوقش احترام بگذاره و به درخواستهای به حقش اهمیت بده اما زود فراموش کرده بود .

کارگر هم بی گناه نبود!! سرکشی می کرد ، بی احترامی می کرد ، به توقعات صاحبکارش بی تفاوت بود ، زیادی در مغازه ی این و اون تاب می خورد....

باهاش از سر محبت صحبت می کردم  و اون تهمت می زد! می گفتم این کارت به خودت و یه بازار لطمه می زنه ، فکر نکن فقط خودت و صاحبکارت آسیب می بینید ، هر کسی به نوعی با شما و این بازار مرتبطه  هم می سوزه توی این شراره ها!  می گفت ادعات می شه ! من هم قد تو توی بازار کار کردم !!! من می خوام حقمو بگیرم از این صاحب مغازه و تو نمی گذاری! تو گارگری نکردی که بفهمی . اصلا زندگی و کار خودمه به تو چه !!برو گمشو اگه می خوای حرمتت حظ بشه ! تو فقط یه هم مغازه ای بودی و دیگر هیچ !! و از این حرفها ......

اما من چون می دونستم این کارش ناشی از فشاریه که روش بوده ، سعی می کردم بفهممش و ببخشمش. به خصوص که برادرش هم اخیرا توی محیط کار خودشو و خونواده شو آتیش زده بود و جالب بود که نگاه روشنفکرانه و مثبتی به این قضیه داشت ........ وقتی یه کار منفی قبحش می ریزه ،این خطرناک ترین حالت ممکنه !


پایان اول :

کارگر احساس قدرتش رو توی عملی کردن فکرش می دید! هر چی دیگرون باهاش صحبت می کردن کارگر کله شق پرخاشگرانه رد می کرد. کبریت رو زد! آتش خشم اون کل بازارچه رو سوزوند. یک کارگر سوخته رو هیچ آدم نرمالی به کار نمی گرفت . عمری ناله و نفرین اونهایی که زندگیشون رو این آتش سوزی تباه کرده بود باهاش بود. صاحبکار با بیمه آتش سوزی بعد از اندکی شوک زندگیش رو بازسازی کرد و کارگر جدیدی گرفت ولی با تامل بیشتر و از جنس کارگرانی که اهل آتش بازی نباشند!!! اما همیشه هم این احساس با او بود که چرا کارگر اول به او فرصت ساختن و جبران را نداد!

پایان دوم:

بهش زمان دادن. با خودش فکر کرد. روحیه شو بازسازی کرد. نشستن مثل 2 تا ادم عاقل با صاحبکارش صحبت کردن و فکراشونو یه بار دیگه به هم نزدیکتر کردن . دوباره محیط کار شکل خودشو گرفت . اول حرف از حق کبریت و پیت نفت می زد ! یعنی هر وقت دلش بخاد کارگاه رو به آتیش بکشه ! اما بعد به ابن نتیجه رسید که کوتاه بیاد چون درخواست نشدنی بود، صاحب کار هم تا حدود زیادی به خودش اومده بود ، این تو بمیری از اون تو بمیریها نبود! هر چند بیمه ی آتش سوزی داشت و خسارتهاش کامل بر می گشت ، اما در دلش کارگری رو که سالها کنارش کار کرده بود دوست داشت ! الان مدتیه دارن کنار هم خوب کار می کنند و از اون روزهای سیاه جز خاطره ای و درسی چیزی در دل و یاد اونها نمونده............

خواب...

 

 

 

تصادف 

 

گل 

 

محبت  

 

انکار من 

 

.... 

 

تمام.

گپی در بهشت ....

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.